۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

مانیفست بنکسی



به هر حال زمانی فرا می رسد که مجبور باشید راهی برای خروج از وضعیت فعلی برگزینید، اولین قدم یک کلمه است که از دهنتان خارج می شود، همه می گویید " خب !!! " . بسیار خوب حالا موقع تکان است، یک تکان اساسی که از تمیز کردن اتاق شروع می شود، بعد از آن نوبت مرتب کردن برنامه هاست، تعدادی فایل را از این فولدر به آن فولدر حواله می کنید، تا اینکه به یک فایل می بینید که زمانی می خواستید پستش کنید به بلاگتان و هنوز روی دسکتاب معطل مانده ! ء

 مانیفستی است که روی سایت بنکسی قرار دارد، ترجمه اش مربوط به اِن هزار سال پیش است  و البته نیازی نمی بینم تا این را بخوانید چون در سایتش به انگلیسی نوشته شده و فکر نکنم کسی در دنیا باشد که انگلیسی کمتر از من بلد باشد! فقط پستش می کنم چون قبلا قصد کرده بودم که پستش کنم

 

***

 

 

پاره ای از خاطرات سرهنگ دوم "مروین ویلت گونین" که در میان اولین سربازانی بود که "برگن بسلن" را در سال 1945 آزاد کردند

اردوگاه

هرچه از وحشت اردوگاهی که من و افرادم به مدت یک ماه در آن سپری کردیم، بگویم باز هم کافی نیست. بیابان خشک و خشن و درندشت، همچون صحرای محشر. افراد در جای جای آن ولو بودند، یا جمعی در هم می لولیدند ،یا تک و توک همانطور که از پا در آمده بودند روی زمین ولو شده بودند. در کوتاهترین زمان ممکن ، مردان، زنان  و کودکان روی سرت آوار می شدند و مانع کمک رسانی به یکدیگر می شدند. شرایط به گونه ای نبود که راجع به تک تک افراد فکر کرد. همه می دانستند هفته ها بود که روزانه پانصد نفر تلف می شدند و این روی تمامی کار های ما ولو جزئی تاثیر داشت. مناظری که دیدنش اصلا ساده نبود، کودکانی که از دیفتری دچار خفگی می شدند در حالی که می دانستید چاره اش یک برش در نای توسط پرستار است. زنانی که در استفراغ خود غرق می شدند، چون توانایی نداشتند دَمر برگردند. مردانی که کرم ها را چنگ می زدند و با ولع می خوردند. توده های انسانی، لخت و کریه از زنانی که توان ایستادن روی پای خود نداشتند تا غذایی که ما در اختیارشان می دادیم روی آتش بپزند. مرد و زن در فضای آزاد چمباتمه می زدند و شکم خود را خالی می کردند و ماحصل چیزی نبود جز اسهال خونی. زنی را دیدم که لخت و عور با یک قالب صابون زیر شیر تانکری تن خود را می شست که باقیمانده ی اجساد کودکان در آب آن شناور بود.  این اندکی بعد از رسیدن صلیب سرخ انگلیسی بود، البته ممکن است با محموله ی حجیم ماتیک ها مربوط نباشد! صدها و هزاران وسیله ی دیگر حیاتی بودند که ما آن ها را مطالبه می کردیم، به شدت مایل بودیم بدانیم چه کسی تقاضای این همه ماتیک کرده بود، این فقط می توانست حاصل یک نبوغ ، استعداد خالص محض باشد. من باور دارم که هیچ چیز جز ماتیک به درد آن پناهنده ها نمی خورد، زنان بدون لباس خواب روی تختهایی بدون ملافه ولو می شدند، در حالیکه لبانشان قرمز بود. آن ها سرگردان و بی پناه جز با یک پتو که بر دوششان در شهر مشاهده می شدند، در حالیکه لبانی قرمز داشتند. من زنی مرده را دیدم که بر تخت غسالخانه دراز شده بود، در حالیکه تکه ای ماتیک در چنگ داشت. سر انجام  احساس شخصیت به آن ها بازگردانده شده بود ، شخصیتی فراتر از یک شماره ای که بر بازویشان حک شده بود. سرانجام جذابیتی در ظاهر خود یافته بودند. ماتیک انسانیت آن ها را به ایشان باز گردانده بود  

دست دادن با رییس پلیس شهر در سال 1385


همیشه یک سری عادت هایی هستند که دقیقا نمیدانم از کجا کسب شده اند. منظورم دقیقا این نیست که نمیدانم از کجا یاد گرفته ام و یا اینکه کی شروع شده ، حتی روزِ تصمیم به شروع این عادت را دقیقا به یاد می آورم. روزی بود از روزهای سال 1373 و بنا به دلایلی که به یاد ندارم، پدرم مرا در مدرسه ی جدیدی ثبت نام کرده بود که چندان با مدرسه ی قبلی تناسخ نداشت
دانش آموزان دبستان رشد لباس های فرمی داشتند که شبیه کت شلوار بود ولی کت کتانی ِآن به پیرهن چسبیده بود و نیز برعکس دانش آموزان دبستان امین عادت نداشتند هنگام زنگ تفریح به بازی بپردازند. اغلب بچه های مدرسه ی رشد در هنگام زنگ تفریح به آرامی در حیاط بسیار بزرگ مدرسه قدم می زدند و خوراکی می خوردند و راجع به روزه های سال گذشته ی خود بحث می کردند و تنها وجه تمایز ما دانش آموزان پنجم دبستان با دانش آموزان سال های پایین تر، این بود که ما بیشتر راجع به مدرسه ی راهنمایی رفتن بحث می کردیم
در روز اول ورود به مدرسه ی جدید، ناظم مدرسه مرا به جلوی صف صبحگاهی برد و از من خواست تا خود را برای همه ی مدرسه معرفی کنم و من نیز نام خود را به "به نام خدا" انضمام کردم و پای میکروفون بی سیم ناظم مدرسه گفتم؛ صف ها حرکت کردند، به داخل کلاس ها رفتند و من به همراه آقای محسنی به سمت کلاسم رفتم. آقای محسنی جایی را برای من در نظر گرفت و مرا در کنار دانش آموز مودب و محترمی نشاند
زنگ تفریح اول به داخل حیاط رفتم و تلاش می کردم که روی مرز سایه، به صورت گردو شکستن حرکت کنم. در میان راه به چند هم کلاسی ام برخورد کردم که به من زل زده بودند. من به هیچ عنوان حاظر نبودم از روی مرز سایه کنار بروم و آنها نیز اصلا درک نمیکردند که من در حال انجام کاری هستم که می خواهم. منظورم این است که درکشان از کف حیاط مدرسه به "آسفالت" و "خطهای مشخص کننده ی صف های صبح گاه" محدود می شد
قطعا اگر در مدرسه ی "امین" بودم، راجع به این کار من صحبت می شد ولی در مدرسه ی "رشد" آن دو همکلاسی در لحظه ی برخورد مسیر من با مکان ایستادنشان، با من دست داند و خودشان را معرفی کردند
* * *
سال 1382 دانشجو شده بودم. در آن سال ها ارتباطات جنسی دو نفره هنوز مد نشده بود و رفاقت های دست جمعی هنوز جزیی از زندگی روزمره حساب می شد، هنوز گروه رِدیوهد آن چنان روی بورس نبود و در کاشان کسی مریلین منسون را نمی شناخت. سیگار وینستون قرمز پانصد تومان و سیگار 57 صد و هشتاد تومان بود. هنوز بستنی دایتی وجود نداشت، شلوار های جین از جنس کلفت بودند، در گالری ها آثار بدردبخور پیدا می شدند و اوتوبوس های تهران اکثرا آکاردئونی بودند.
هنگامی که برای تعطیلات تابستانی سال 1383 به تهران آمدم، دو بار توسط پلیس تفتیش شدم، یک بار در پاساژ بوستان واقع در میدان پونک و بار دیگر در ترمینال آزادی. البته سابقه ی تفتیش و بازداشتهایم به قبل از این دوره برمیگشت. ولی تفاوتی که این دو بار با دفعات قبلی و بعدی داشت، این بود که من در آن موقع واقعا در حال انجام عملیات مجرمانه بودم
* * *
تعطیلات تابستانی سال 1385 با کار در فرهنگسرای بهمن می گذشت. سر و کله زدن با بچه های نازی آباد و جوادیه، اراذل و اوباش پارک بعثت و دختر های وسواسی سه راه افسریه جزء لاینفک این کار بود.
در این تابستان، آقای شهردار که سابق بر این رییس پلیس شهر بود برای سرکشی با حدود پنج محافظ و تعداد زیادی معاون، وارد فرهنگسرا شد. بر روی دیوار سینماتراس فرهنگسرای بهمن نوعی نقاشی ضعیف از چارلی چاپلین بود. شهردار آمد و گفت این را پاکش کنید! نماد غربزدگی است! در عوض اینجا سینماتراس پرستویی راه می اندازیم. گویا پرویز پرستویی بچه ی نازی آباد بوده
رفتم جلو اعتراض کنم. دست دادم و خود را معرفی کردم ... ء

دکتراسی



دکترم به سلامتی اعتقاد راسخ دارد. او دائما مرا به علت رعایت نکردن موازین بهداشتی، مورد شماتت قرار می دهد و بارها و بارها علت بیماری من (خودش می گوید: بوردرلاین ) را در عدم رعایت بهداشت می داند. او علاوه بر اینکه میوه ها را قبل از خوردن می شوید، سوسیس و کالباس هم نمی خورد. او تا کنون از آش نیکوصفت نیز نخورده! و همچنین به هیچ عنوان حاضر نیست فلافل گاز بزند. از رفتن به استخر عمومی کراهت دارد، اعتقاد دارد که میله های اتوبوس به طرز وحشتناکی کثیفند و همیشه با خود ژل آنتی باکتریال حمل می کند. (البته من خودم هم زمانی که جایی از بدنم قارچ داشت دائم حملش میکردم) به طور خلاصه او عاشق سلامتی است. از نظر او نظافت و بهداشت (لابد بعد از ایمان به خداوند) دو رکن اساسی زندگی هستند و به قول خودش هیچ چیزی نمی تواند جای سلامتی را بگیرد
البته همین اعتقاد راسخ به بهداشت و سلامتی، او را از اجتماع جدا کرده. او دائم به میهمانانش تذکر می دهد که بالشت ها را روی زمین نگذارند، دستهایشان را قبل از غذا خوب با صابون بسابند و قبل از ورود به رختخواب، پاهایشان را بشورند و همین مسایل باعث شده که افراد پیرامونش، از "در کنار او بودن" احساس رضایت نداشته باشند و او را ترک بگویند
به او می گویم: با رعایت موازین سلامتی جاودانه نخواهی شد! باید مومن باشی تا جاودانه شوی
می گوید: همه اش هفتاد سال زنده ام، نمی خواهم درگیر مریضی شوم
می گویم: در عوض درگیر سلامتی شدی. آن سازمان تجارت بهداشت جهانی هم شده است معبدتان
می گوید : در سی سالگی که از پا افتادی نشانت خواهم داد
می گویم : اووووه! سی سال؟ من الان هم از پا افتاده حساب می شوم
می گوید: شما جوان ها همه ی تان بی فکرید
می گویم: شما غیر جوان ها هم ظاهرا باورتان شده که در سن هفتاد سالگی بهتان چلوکباب می دهند
داد می زند : تو اصلا برای هیچ چیزی ارزش قائل نیستی؟
گفتم: من برای خیلی چیزها ارزش قائلم که شما را مریض می کند. مثلا فلافل
می گوید : اگر می خواهی با دنیا بجنگی، باید بدن سالمی داشته باشی
می گویم : بدنم فقط به درد خودم می خورد! اگر به درد شما خورد، مطمئنا تعمیرش می کنم و بعد بهتان تقدیم می کنم. مضافا اینکه الان بحث "رعایت بهداشت" از طرف شماست. ضمنا باید عرض کنم که از اول من با دنیا جنگ نداشتم، دنیا با من جنگ داشت
می گوید: یعنی همه ی دنیا دروغ می گویند و تو راست می گویی؟ تو چیزی نیستی در این دنیا! ء
روی هوا می قاپم و می گویم: پس چرا باید بهداشت را رعایت کنم؟ اگر نبودم حق طبابت را از کجا می گرفتید؟ در سی سالگی از پا بیافتم، برای شما اهمیت دارد یا کل دنیا؟
می گوید: من حاضرم شرط ببندم که اگر در کل دنیا رای بگیریم که "تو به درد دنیا می خوری یا نه" بیشتر جواب ها منفی است
می گویم: حتی می توانید از مردم رای بگیرید که کوکاکولا بهتر است یا آمپول! البته ای کاش رای گیری مخفی باشد. به همین خاطر هم هست که دموکراسی اعتقادی ندارم ! – خودش خنده اش گرفت
می گوید: به علم چی؟ اعتقاد داری؟
می گویم: صد در صد
می گوید : بهداشت ، نظافت و سلامتی حرفهای علمی هستند
می گویم : تا آنجایی که به یاد دارم، فرمول مورفین هم یک فرمول علمی است
دستش را روی دکمه ی میزش می گذارد و داخل یک جعبه سیاه داد می زند : خانم ! لطفا نفر بعد! ء

بیست و هفت ِ دو ِ هشتاد و هفت



دیشب که تصمیم گرفتم بخوابم، حول و حوش ساعت چهار و نیم صبح بود. دلم میخواست صبح را با جنگ و دعوا و غر و لند از خواب بیدارشم تا حد اقل بهانه ای برای بروز احساسات (حتی شده احساس جنگ و دعوا ) داشته باشم. ساعت را روی نه صبح کوک کردم ... هه! خنده داره بود! متاسفانه در عین صلح و صفا و سازش، ساعت هشت و پانزده دقیقه ی صبح با پیامی از آن طرف دنیا از خواب بیدار شدم : "حقیقتِ جبر، عبارت بی معنایی است" ... پیام از جانب دکترم بود ! ء

بلی! من دکتر می روم. دکترم یک دوا فروش تلفنی است! بهش گفته بودم تحت تاثیر داروهایش دارم تغییر جنسیت می دهم! پرسیده بود :تبدیل شدن به جنس مخالف چه جذابیتی برایم دارد؟ من هم جواب داده بودم :"عادت ماهیانه! به نظرم حقیقت خون ریزی اجباری، آن هم به فاصله ی هر یک ماه ، جذاب است!" واقعا گفتنش آسان است، دقیقا به همان راحتی نشستن برسر کلاس تنظیم خانواده. ء

کلاس تنظیم خانواده را یکی از دکتر های قبلی برایم تجویز کرده بود، البته نه مستقیما که با ایما و اشاره! میگفت که منظم بودن خیلی خوب است! اینقدر از نظم حرف می زد که نمیدانم چگونه همین جمله را تمام کنم. ء

دکترم (همین آخری) همیشه برایم دارو می فرستد، آن هم از آن طرف دنیا ولی هیچ وقت نسخه ای با آن ها نفرستاده و داروها کنار اتاق تل انبار شده اند! گه گداری خودش می آید و یکی از همین دارو ها را برایم استعمال می کند، بهش می گویم : مریضم! نسخه ها را نفرستادی! می گوید : " حرفهایت بی معنی است،  زندگی ات بی معنی است! چرا فکر میکنی من دکترتم؟ " من هم فقط بهش می گویم : مریضم! . ء

پزشکان بر سر بیماری ام اتفاق نظر ندارند! یکی میگوید ویروسی است، یکی می گوید عفونی است، یکی میگوید :" یک ام، آر، آی بده حالا" یکی دیگر هم ازم میخواهد که پیش یک روانپزشک بروم! و من فقط می توانم بگویم که مریضم! اسپاسم عضلانی صورت دارم! ء

اسپاسم عضلانی صورت (*) ظاهرا به نوعی نروپاتی مربوط است که از اختلالات اعصاب های هفت و پنج است . ء
عصب پنج:  که به عصب سه قلو هم معروف است. مسئول حس هر دو سمت پیشانی، گونه و فک است. در معاینه باید احساس لمس، درد و حرارت مورد بررسی قرار گیرد.حس قرنیه و بعضی حرکات دهان و فک هم با این عصب است. باید به تقارن بازکردن و بستن دهان توجه شود. ء

عصب هفت:  که به عصب صورتی هم معروف است، در ضایعات فوق هسته ای مانند سکته مغزی نیم کره ای ، چین دادن پیشانی طبیعی و ضعف بستن چشم ها خفیف است. اما قسمت تحتانی صورت به شدت دچار ضعف می شود. در ضایعات محیطی عصب جمجمه ای( یا هسته آن) تمامی نیمه صورت شل می شود و پلکها باز می مانند .برخی نوروپاتی های اعصاب جمجمه ای یا اختلالات عصبی عضلانی سبب ضعف دوطرفه صورت می شوند. در این موارد نشانه های معمول ضعف صورت مانند عدم تقارن صورت وجود نخواهد داشت.  ء

 

***

 

خسته شدم دکتر!ء

 

توضیح * : روی جعبه ی از دارو ها نوشته : عوارض جانبی : هر دارو به موازات اثرات مطلوب درمانی ممکن است باعث بروز برخی عوارض ناخواسته گردد اگر چه تمام این عوارض در یک فرد دیده نمی شود ولی در صورت بروز هر یک از علائم زیر با پزشک مشورت نمائید .
عوارض با درجه وقوع کمتر و نادر : درد و کرامپ  شکمی ،2 بینی و یا اختلال بینایی ،  تغییر در میل جنسی  ، اسهال ، یبوست ،  خشکی دهان ،  سرخوشی  ، سردرد ،  افزایش ترشحات بزاق و ریه ، گرفتگی عضلانی ، تهوع و استفراغ  ، لرز و خستگی غیر معمول ، مشکل ادراری ، اسپاسم عضلانی و یا ضعف عضلانی .
عوارض شایع دارو که تنها در صورت ادامه یافتن یا بدتر شدن نیاز به توجه پزشکی دارند:
سرگیجه یا احساس سبکی در سر, ناهماهنگی و بی نظمی در حرکت عضلات به ویژه در افراد مسن یا ناتوان , خواب آلودگی به ویژه در طول روز ( وقتی دارو به عنوان خواب آور مصرف می شود).ء

صنعت سینمایی؟


ظاهرا سینماگران  مملکت جمع شده اند و بر علیه قاچاق فیلم هایشان قطعنامه ای صادر کرده اند و در همین اثنا دست به دامان وزارت اطلاعات، نیروی انتظامی، قوه ی قضاییه شدند و تقاضای اشد مجازات ( به قول آقای کیومرث پور احمد، اعدام) را برای  دست اندر کاران قاچاق نموده اند. همچنین در فراز هایی از صدا و سیمای جمهوری اسلامی تقاضا کرده اند که دست از حمایت سینمای آمریکا بردارد و به سینمای وطنی بپردازد. گمان می کنم که بچه ی 5 ساله هم می داند که این اگر جوک نباشد یک تراژدی است 

شویی که سینماگران این مملکت اجرا کرده اند می تواند باز گو کننده ی بسیاری از مسایل فرهنگی این مملکت باشد. می تواند مبین منطق اخته ی قشر "روشنفکر" ما باشد

ظاهرا سینمایی که به خورد ما می دهند صنعت شده! و حالا تکثیر غیر مجاز از این محصولات بازار این محصول تولید شده را کساد کرده است. پس من به عنوان یکی از بچه های کون نشور این مملکت ، قطعنامه ای را در پاسخ به این تجمع دوستان(!) حاضر کرده ام که در ذیل می آید

یک – من فیلم را روی سی دی تهیه می کنم چرا که معتقدم آنچه در سالن سینما از ایران دیده ام تفاوتی با مانیتورم ندارد

دو – دو هزار تومان پول بلیط سینما را نمی دهم تا بروم شاهد عشق بازی زوج های جوان در سالن تاریک سینما باشم . در عوض با همان پول 1 بسته سیگار می خرم و هزار و پانصد تومان باقیمانده را خرج  سیگار روز های آینده می کنم

سه – حقوق مادی کپی رایت ابزار اعمال قدرت سرمایه است. به یاد ندارم که تیتراژ فیلم های سینمایی قاچاق شده تفاوتی با آنچه در سالن نمایش داده می شود، داشته باشد و اسم هنرمندان (اگر این صنعت گران!!!! – واقعا قواره ی صنعت هم به تنشان گشاد است- هنرمند باشند) هم چنان همان است که در سالن اکران شده باشد

چهار- می خواستم از این افراد حمایت کنم که خودشان پای نیروی انتظامی را وسط کشیده اند و حتی خواستار اعدام قاچاقچیان شده اند – آقای پور احمد دقیقا فرموده اند: مجازات اعدام در چین باعث از بین رفتن تمام قاچاقچیان شده است .... در بند اول قطعنامه آمده است : قاچاق محصولات سینمایی به وضعیتی رسیده است که جز با اقدام عاجل و ضربتی از سوی نهاد های امنیتی ، راهی برای امحا و نابودی شبکه های مخوف فعال در این عرصه وجود ندارد، لذا از وزارت اطلاعات می خواهیم از توان و قابلیت خود برای انهدام شبکه ها و افرادی که به تاراج حقوق سینمای ایران مشغولند مجدانه اقدام کنند ..... همچنین در بند پنج قطع نامه نیز از نیروی انتظامی در خواست مشترکی شده. مردم شریف ایران! ببینید که سینماگران ما چگونه در آغوش پدر گریه می کنند

پنج – در سالن سینمای شما روشنگران جامعه (مرجع ضمیر دقیقا همین شومن هاست) برای من تبعیض قایل می شوند و مستقیما من را مجرد، خطرناک و عوضی می خوانند چرا که می دانند از بوفه ی سینما برای دوست دخترم چس فیل نمی خرم

شش – دقیقا توجه داشته باشید که آقای صدرعاملی چه می گوید :" آیا نظام جمهوری اسلامی متضرر نخواهد شد که از اقتدار سینما استفاده نکرده است؟ در همه ی جهان مشکلات را با سینما حل می کرده اند" ... دقیقا بشناسید که سینماگران ما چه شکلی هستند، می خواهند با سینما مشکلات را حل کنند . به یاد ندارم هنر مشکلی را حل کرده باشد

هفت – من به عنوان بابک شاه سیاه از همینجا اعلام می دارم که به ندرت شده از سالن سینما خرسند بیرون آمده باشم و این خود دلیل محکمی است که تا اطلاع ثانوی قاچاق محصولات سینمایی را حمایت کنم 

دستورالعمل جنایی


سریعا وارد اتاق می شوم! دست راست زیر انبوه لباس ها، تلفن را پیدا می کنم، گوشی را بر می دارم و شماره ای را می گیرم که شاید زمانی آن را تو به من داده بودی تا در شرایط اضطراری از آن استفاده کنم. آن طرف گوشی صدایی خشک و زبر جواب می دهد. می پرسد : شما؟

قرار نیست که همه بدانند و از همه بیشتر من می دانم. پس اسلحه را می توانستم سمتش بگیرم و از او خواهش کنم که تسلیم بشود ولی بُز آوردم. "دستور العمل استفاده از اسلحه به هنگام درخواست تسلیم" را بلد نبودم، پس همان کاری را کردم که باید. به صدای پشت تلفن گفتم : می خواستم تسلیم شود ولی او به من می خندد

عجب ابلهی بودم که گمان بردم "اسلحه" را تو به من دادی. بعدا مشخص شد که آن من بودم نه تو و یا  همان تو بودی نه من. روی اسلحه اثر انگشت هر خری که باشد آن یکی تسلیم می شود. گزارش پلیس تکلیف ما را روشن می کند

از توی تلفن صدای لباس ها می آمد، این بار "وضعیت اضطراری" تماس گرفته بود و دستور العمل را برایم رو خوانی کرد من هم همه را نوشتم درست مثل دیکته! کاش وقت می کردیم حداقل رخت خواب ها را جمع کنیم ولی نه آن طوری که برایمان مهم باشد

دستور العمل را این بار من برایت خواندم و ازت خواستم که اگر با موردی مشابه برخورد کردی به همین رویه ادامه دهی . عجب ابلهی بودم که دیدم "اسلحه" در دست توست. من برایت بستنی خریدم وبا خود گفتم " این بار باید بی خیال شم!" که رویم "اسلحه" کشیدی . این بار به گمانم تو بُز را با خود حمل می کردی! لیسانس ارجینال "اسلحه" دست من بود و مال تو کپی قفل شکسته! پلیس هم نتایج انگشت نگاری را تا فردا مشخص میکند

هنوز هم فکر می کنم رخت خواب ها را آنطور که باید جمع نکردیم

 

 

دفتر یادداشت

بهار 84

کلاس پیله فروش

خمیر حافظه


بیدار شدم و رفتم سراغ حمام. روبروی آینه ایستادم و مدتها طول کشید تا یادم بیاید که دقیقا چه کار داشتم. احتمالا باید مسواک می زدم، اما مساله ی مهم این بود که مسواک من چه شکلی است؟   این را از مادرم می پرسم. او به من یاد آوری می کند که ظاهرا حافظه ام دچار ایرادات خاصی شده و قرار نیست به این زودی توانایی هایش را بازیابد . درست مثل عضله ای که مدتی از کار می افتد و برای تجدید قوا باید با نرمش های سبک شروع به کار کند و ظاهرا باز یابی نشانه های مسواک از میان حافظه ام جزء تمرینات سخت است که تنها انتها ی دوره ی باز یابیِ قدرتِ اولیه ی حافظه مورد توجه قرار می گیرد و بهتر است بیشتر از اینکه سعی در یادآوری مسواکم داشته باشم قیافه ی خودم را در آیینه ببینم و سعی کنم آن را به حافظه ام بسپارم. این عمل صرفا یک مولتی فعالیت مسلسل است. یعنی ابتدا قیافه ام را در آیینه میبینم و بعد چشم هایم را می بندم و سپس قیافه ام را به یاد می آورم ، در انتها چشم ها را باز می کنم و تصوير ذهنی را با آیینه تطبیق می دهم. در این میان مساله ی قابل توجه زخمی بود که روی پیشانی ام دیده می شد و توجه ام را جلب میکرد ولی برای اینکه فعالیتی موازی "حافظه سپاری قیافه" در ذهنم ایجاد نشود از تعمق بر محتوای معنوی زخم گذشتم

  به هر حال باید می رفتم مسواک می خریدم ولی یک مساله مانع از این کار میشد  یکی از معدود اتفاقات ثابت روز مره ی من، مسواک زدن در هنگام صبح است . این یک عادت روزمره است درست مثل یک لیوان چایی که بعدش خورده می شود. به عبارتی اگر مسواک نمی زدم، روزم شروع نمی شد در نتیجه نمی توانستم به در مغازه بروم و یک مسواک بخرم. این را به مادرم گفتم . او در جواب به من گفت که کاملا موجود شکم سیری هستم و حاضر نیستم به خودم سختی بدهم و قبل از این که روزم شروع شود بروم و مسواک بخرم. من هم حوصله نداشتم که برای او عبارت های منطقی قطار کنم تا به  او بفهمانم که این یک مساله ی کاملا منطقی و خِرد محورانه است و ارتباطی با ماتحت فراخ من ندارد

 با تمام مشقتی که یک تصمیم غیر منطقی دارد رفتم و از مغازه مسواک خریدم . در بین راه داشتم با خودم فکر می کردم که بهتر است بعد از خریدن مسواک ، فعالیت های روزمره ی خودم را ادامه دهم  و مرحله ی مسواک را حذف کنم، این طوری وقت کمتری را از دست می دهم تا اینکه الان بروم جلوی آیینه بایستم و مسواک بزنم و روز را از اول شروع کنم. در این صورت شاید روزم ناقص باشد ولی در بازبینی نهایی شبانه می توانم فکر کنم که حالا یک روز ناقص در زندگی آدم چندان هم ناخوشایند نیست .بعد از خرید مسواک به بانک رفتم تا صورت حساب ها را بپردازم. هرچند یادم نمی آمد که صورت حساب ها را برای چه پرداخت می کنم ولی مصمم بودم که پرداخت کنم تا بعد با خیال راحت به زخمم فکر کنم

کارمند بانک دختر خوش برُرویی بود(راستش الان که این را می گویم اصلا صورت او به یادم نمی آید چون نمی خواستم مرا در حال تمرین "حافظه سپاری قیافه" اش ببیند ولی مطمئنم که دختر خوشگلی بود) ولی اخلاقش سرد بود . سعی کردم تصور کنم که وقتی یک چیزی را به او تبریک بگویند (قطعا من نمیگویم بلکه صمیمی ترین دوستانش بگویند) چه شکلی می شود ولی امکان نداشت، چون "تصور" به یک حافظه ی خوب احتیاج دارد . ازش پرسیدم که آیا تا بحال شده یادش برود که مسواکش چه شکلی است؟ با بی تفاوتی حدس زد که احتمالا حافظه ام را از دست دادم و ولی نباید نگران باشم. من هم در جواب گفتم که نگران نیستم، گفتم شاید برایتان جالب باشد. نگاهی بی تفاوت کرد و احتمالا پیش خود فرض کرده که پسرک بیچاره احتیاج به جلب توجه دارد من هم برای اینکه به او نشان بدهم که واقعا اینچنین اتفاقات می افتد، به او گفتم که شرط می بندم روی پیشانی ام زخم شده ، نگاهی مبهم کرد و من در توجیه جمله ی آخرم گفتم که مهم این است که به یاد ندارم زخمم از کجا بوده . کارمند بانک هم در جواب به من یاد آوری کرد که مهم زخمی است که وجود دارد و نه چیزی بیشتر

 

coding


صدای خانمی از توی بلندگو پخش می شد که "شما جهت خروج از موقعیت فعلی، فقط چند دقیقه مهلت دارید" و من فقط چند دقیقه وقت می خواستم تا پیام خود را به مسافر کنار دستی ام برسانم. این عمل فقط به اندکی دقت و شهامت احتیاج داشت که هیچکدام را در خودم سراغ ندارم

مسافر بغل دستی من از نوع ساده بود و هیچ گونه قابلیتی برای تشخیص نیّاتِ افرادِ فرستنده ی پیام را نداشت. این اطلاعاتی بود که به من الصاق شده بود. پس پیام من باید به گونه ای حاوی نشانه های دقیقی باشد که خبر از نیت دوستانه ی من بدهد و این به دفت و تجربه احتیاج داشت. که من نداشتم . از آن جایی که یکی  از ترفند های دشمن برای گمراهی مسافرین ساده، ارسال پیام های  دوستانه است پس من باید شهامت و ذکاوتی بیشتر به خرج می دادم
و آماده ی هرگونه عکس العملی
  می بودم تا اگر آن مسافر معمولی قبلا نسبت به پیام های تقلبی تجربه ای داشت ، در هنگام عکس العمل های ضربتی او قدرت کنترل اوضاع را در دست بگیرم به گونه ای که دشمن  از این ماجرا بویی نبرد، چرا که مسافرین دشمن در همه جا بودند

پس با کمال احتیاط شروع به جلب اعتماد او کردم. و کد های پیش پا افتاده ای را ارسال کردم. جواب های او حاکی از تجربه ی زیادش در مواجه با این کد های همگانی بود. پس من طی پیامی از او خواستم تا اطلاعاتی راجع به خودش بدهد، او هم از من همین درخواست را کرد و من هم برای جلب اعتمادش یک سری اطلاعات را به او منتقل کردم

***

دستگاه کنترل ورودي، من را تشخیص نداد! دو باره امتحان کردم این بار من را به مراجع ذیصلاح ارجاع داد. یکی کد های من را دستکاری کرده بود . آن ها قول دادن که اطلاعاتم را تصحیح کنند

***

صدایی از بلندگو پخش می شد که " شما جهت خروج از موقعیت فعلی دو راه  بیشتر ندارید" و من راه ها را بلد نبودم! مسافر بغل دستی من از نوع پیشرفته بود و کدهایش با کلید هایم تطبیق داشت، ولی در راهنمایی من عجله ای نداشت

لذّت



لذت در طبقه ی اجتماعی من هیچ گاه شکل نخواهد گرفت! بی خود و بی جهت سعی نکنید که بگویید " ببین آسمان زیباست !!! " من خودم ختم این بچه ک..ی بازی هام! میدانم مادامی که خانواده، مدرسه، پلیس و آخوند وجود داشته باشد، لذت مردم جز بستنی قیفی نیست! بستنی قیفی دستمان می دهند و می گویند کلاه ایمنی ضامن جان موتور سوار است

مهدی سلیمی حرف خوبی می زند! فیلسوفمان عارف است، هنرمندمان عاشق است، استادمان آخوند است. همین است دوستان که گمان می برید زندگی می کنید. ولی فقط نفس می کشید! (خودم هم همینطور) روز شب می شود و شب روز می شود. هیچ اتفاق دیگری نمی افتد! اگر دوستتان از شما بپرسد چه می کنید؟ لابد با افتخار تمام می گویید " سر کار می روم و کار خوبی دارم و رییسم از من راضی است." !!!  چرند و پرند به هم نبافید! انرژی جوانی شما فقط صرف کارفرمایتان می شود! در خوشبینانه ترین حالت، بعد از پایان کار مثل بچه ی آدم، می روید خانه و ميخوابيد. برای پایان هفته نقشه می کشید که با حقوقتان یا آنقدر آبجو بخورید که شکمتان اندازه ی خیک شود، یا آنقدر عرق بخورید که تمام هفته ی بعد را تگری بزنید! و هیچ اتفاق دیگری نمی افتد

روز میشود، شب می شود و فقط می گذرد و این افسردگی نیست! باز به قول مهدی سلیمی "ملال" است! مطمئن باشید ترامادول و دیازپام که هیچ، جنس سناتوری هم دردی از من و شما درمان نمی کند! فقط لحظات را رد می کند.  بی خود و بی جهت هم سعی نکنید دیالوگ "گون و نسیم" را بلغور کنید! (حداقل) من تا بحال هر چقدر شهروند متمدن خارجی که من دیدم  همه اش در مورد سلامتی حرف میزدند! من در هنگام صحبت با آنها واقعا یاد "درخت بخشنده" می افتم

 

 

***

پانویس عکس : رفته بودم بیمارستان بقیه الله برای درمان هموروئید، روی باجه ی تلفن نزدیک بیمارستان یه بچه ک..ی این چسب زخم را زده بود! احمق نمی دانست که دیگر من ایرانسل دارم و به تلفن عمومی احتیاجی ندارم !! ؟

 

 

 

پشت در




همیشه وقتی با در نیمه بازی مواجه میشوم و یقین دارم که در پشت آن در جسدی افتاده است. اجساد به خودی خود آزاری به آدم نمی رسانند ولی احتمالش هست که وقتی به من میرسند، چون مرا میشناسند، حقم را کف دستم بگذارند.

 ***

روزها بود که سر این کار لعنتی می رفتم. رمقم کشیده شده بود. کار خسته کننده ای بود، مثل همیشه "کارگر صفر". ضمنا شایعاتی حاکی از وجود یک جسد در آن نزدیکی شنیده میشد.

مثل همیشه، هوای ابری صبح را برای انجام کار لعنتی ترک کردم، هواسم بود به کسی صدمه نزنم تا اینکه رسیدم به محل کار. باز هم مثل همیشه وقتی از رختکن در می آمدم همکارم از راه رسید. وقتی از هم جدا میشدیم بهم گفت: "مواظب خودت باش" منهم جواب دادم :" بیسکوییتها روی میزه، چایی هم آماده است" آنروز وظیفه ی من نظافت دستشویی ها بود .نقطه

دستشویی ها همیشه در انتهای راهرو هستند  و اگر برای کسی در آنجا اتفاقی رخ دهد هیچ احد الناسی متوجه نمیشود چه برسد به عقل جن . نقطه

کار با نهایت دقت و ظرافت داشت پیش میرفت تا اینکه در یکی از دستشویی ها نیمه باز بود. حوصله نداشتم که به ترس فکر کنم، در نتیجه با اطمینان به آنکه قطعا جسدی وجود دارد، در را باز کردم. حدسم درست بود. جسد در حال ماهی گیری بود.

فریاد زدم "یک جسد در فنگ شویی گیر کرده". جسد نیز با کمال خونسردی مقادیر زیادی از ماهی ها را به شکم من حواله کرد. خوشبختانه پلیس همان موقع وارد عمل شد. آنها اول جسد و بعد من را دستگیر کردند ، یکی از آنها به من گفت که هر حرفی که بزنم در دادگاه علیه من استفاده میشود. منهم بهش گفتم "که استفاده از دستشویی برای عموم به شرط عدم سو پیشینه ی دادگاهی آزاد است، در ضمن خودم حقوقی دارم که حتی  اگر کف دستم هم نگذاشته باشند از آنها اطلاع دارم." در همان موقع مامور پلیس اعلام کرد عمل با موفقیت انجام شد.

     ***

ظاهرا جسد همیشه در توالت پارک نزدیک محل کارم ماهی گیری میکرده که بنا به دلایل شخصی تصمیم به ترک مناقشات منطقه ای و تعویض محل کار خود کرده.

من هم بعدا آزاد شدم البته پلیس هم حقوق من را تمام و کمال پرداخت کرد و از من بخاطر همکاری در کشف و ضبط اجساد تشکر کرد.