۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

گزارشی اتفاقی، از تاکسی‌سواری در تهران همزمان توافق‌های ژنو

ساعت از هشت شب گذشته بود، دیگر مطمئن بودم اتوبوس به این زودی‌ها نمی‌آید، ایستادم منتظر تاکسی. من ایستاده بودم و دونفر دیگر کمی جلوتر، که اول توجهی هم بهشان نکردم. یک تاکسی سمند خالی آمد، جلوی پای من بوق زد و جلوی پای آن‌دو ایستاد. یک لحظه فکر کردم چون آن‌دونفر باهم هستند، احتمالا می‌روند عقب می‌نشینند و صندلی جلو خالی می‌ماند که دیدم نه، با این‌که دو مرد جوان باهم بودند، یکی‌شان جلو نشست و آن‌یکی درِ صندلی عقب را باز کرد؛ صورت هر دو مصیبت‌دیدگی و ظرافت‌ صورت افغان‌ها را داشت، گونه‌های آفتاب‌سوخته‌ای داشتند و ورزیدگی و چابکی بدن‌های ریزنقش‌شان، نظرم را کاملا جلب ‌کرده بود. لباس‌های پر زرق و برقی پوشیده بودند و حسابی به سر و وضع خود رسیده‌بودند.
کمی به  نظرم عجیب رسید، شروع کردم در خاطراتم دنبال آن لحظاتی گشتم که با کس دیگری بوده‌ام و هردو سوار تاکسی شده‌ایم، یکی‌مان جلو نشسته و دیگری عقب. از آن‌جا که تصاویر محوی به یادم می‌آمد، شروع کردم به حدس زدن، حدس زدن راجع روابط این دو نفر، تا شاید بتوانم از طریق شبیه‌سازی رابطه‌ی آن‌دو، تصاویر محو خاطراتم را واضح‌تر کنم؛ چندوقت است که باهم هستند؟ کدامشان بیشتر به آن‌یکی فکر می‌کند؟ این‌که عقب نشسته یا آن‌یکی؟ خب شاید این‌یکی که عقب نشسته اهل این‌طرف‌ها نیست و آن‌یکی مسیر را بهتر بلد است، شاید آن‌که جلو نشسته جلو نشستن را دوست دارد، هرکسی که هفت صبح صف تاکسی‌ها را دیده باشد، حتما متوجه شده‌ست که جلو نشستن برای عده‌‌ای آنقدر اهمیت دارد که حاضرند نوبت‌شان را به دیگران واگذار کنند تا تاکسی خالی جدیدی سر برسد و ایشان جلو بنشینند، حالا خواه از علائق شخصی‌ست، یا شرایط فیزیکی یا شاید هم جنسی.  شاید واقعا کسی که جلو نشسته، کرایه را حساب می‌کند. یعنی عقبی آمده دیدن جلویی، حالا دارند می‌روند با هم دیگر دوری بزنند؟ عقبی مهمان جلویی‌ست؟ عقبی بیکار شده، آمدن دیدن هم‌ولایتی یا دوستش که حالا جلو نشسته تا سر صحبت را بازکند و بگوید دنبال کار می‌گردد؟ اصلا شاید نوعی حق تقدم در رابطه‌شان وجود دارد.
همین‌طور که مشغول سروکله زدن با فضولی‌های خودم بودم، متوجه شدم که جلویی به راننده گفت «این‌چیه، آقا پام خورد بهش» راننده‌ که یک مرد میان‌سال درشت هیکل بود با لحن غرولند عصبی گفت «ای‌بابا! لهش کردی که! خب جلو پاتو نگاه کن!» مسافر با لحن بی‌تفاوتی که از بیگانگی او با شیِ لگد خورده ناشی می‌شد جواب داد «خب آقا گذاشتیش جلوی پا، معلومه لگد می‌خوره»، راننده با طلب‌کاری کم‌تر گفت «خب نباید جلو پاتو نگاه کنی؟ اومدیم جلو پات بمب بود، پاتو می‌ذاری روش؟» مسافر با لهجه‌ی افغانش جواب داد «خب اگر بمب باشد که دیگر تمام است، نگرانی ندارد»، راننده با تعجب گفت «بابا بمبه، می‌ری هوا و دیگه بر نمی‌گردیا»، مسافر در تایید گفت «خب همین دیگر، همه ‌چی تمام می‌شود» بعد سکوت برقرار شد تا اینکه آن‌ها به مقصدشان رسیدند، نفر جلویی کرایه‌ی دونفر را حساب کرد و پیاده شدند. موقعی که برای پیاده شدن نفر عقبی ناچار بودم از ماشین بیرون بیایم، هوس کردم تا جلو بشینم ولی محافظه‌کاری‌م مانع شد تا وارد صحنه‌ی وقوع جرم بشوم.
چند متر که از حرکت گذشت، از راننده پرسیدم چه چیزی لگدمال شد؟ جواب داد «یه گربه تو سبد چسبونده بودم رو داشبرد، عصریه یه خانم با بچه‌ش نشسته بود جلو، بچه‌ش گرفت سبد و گربهه رو کَند و انداختش این پایین، بعدش دیگه مسافر نداشتم، یادم رفته بود، الان این‌بابا لگدش کرد دوباره یادم افتاد» راننده وقتی از گربه‌ی توی سبد گفت من تازه متوجه تزیینات داخل تاکسی شدم، کاملا معلوم بود راننده‌ی تاکسی خودش صاحب ماشین‌ست و داخل آن را بنا به سلیقه‌ی شخصی‌ش تزیین کرده بود. به جواب مسافر اشاره کردم «دیدی آقا؟ وقتی گفتی شاید بمب باشه، گفت همه‌چی تموم میشه» راننده جواب داد «آدمای عجیبین، من خودم یه کارگر پشتو داشتم، دختر عموشو می‌خواست، بهش ندادن، تا اینکه باهاش معامله کردن، گفتن دختره رو بهت میدیم، تو هم باید با کامیون تی‌ان‌تی بری تو مقر آمریکاییا، آقا باور کن وقتی من فیلمش رو دیدم، گریه‌م گرفت، پسره 14 روز پیش دختره خوابید، بعد 14روز اشهدشو خوند و با مواد منفجره رفت تو ساختمون آمریکاییا. دیدی چقدر همین بابا که اینجا نشسته بود یه دنده بود، یه معذرت خواهی نکرد که اینو لگدش کرده » حوصله نداشتم راننده را متوجه ابعاد دروغش کنم که چقدر بزرگ و غیر قابل باورست، مخصوصا فیلمی که می‌گفت و معلوم نبود چطور به‌دستش رسیده. فقط آخرش گفتم «آقا اینا از زیر بمبارون و جنگ اومدن اینجا تا کار کنن و زنده بمونن، بدتر از ایناشو به چشم خودشون دیده‌ن، زندگی سختی داشتن» راننده فی‌الفور در جوابم گفت «دیگه بدتر، آدم وقتی زندگیش سخت میشه، سازش‌پذیر میشه، ولی اینا عوضش سرسخت‌تر میشن»، یک لحظه خنده‌ی عصبی‌ام آمد بزند بیرون که یک مسافر دیگر دست تکان داد، راننده جلوی پایش نگه داشت، مسافر جدید روی صندلی جلو نشست، عاقله مردی بود با کت و شلوار و ظاهری شبیه به یک بیزینس‌من تمام عیار. مکالمه‌ی ما هم دیگر قطع شد.

علیرغم این‌که حدس می‌زدم راننده به مسافر جدید بابت لگد کردن گربه و سبد سقوط‌کرده تذکری نخواهد داد، منتظر ماندم ببینم دراین رابطه چیزی می‌گوید یا نه، که راننده هم اشاره‌ای به موضوع نکرد.‌ بعد از طی مسافتی، راننده رادیو را روشن کرد. صدایی بدکیفیت و پر از خش‌خش مانند گزارش ورزشی از رادیو پخش ‌می‌شد ولی گزارش‌گر انگار به فارسی صحبت نمی‌کرد، دقیقا متوجه زبان گزارش‌گر نمی‌شدم ولی لحن یا بهتر بگویم، ریتم زبانش شبیه ریتم گزارش‌گری ایتالیایی بود، خیلی ریتمیک، منتها گه‌گداری کلمات فارسی‌ش قابل فهم می‌شد، انگار گزارش کشتی بود تا این‌که یک‌دفعه گزارش قطع شد و بعدش صدای شفاف مجری مرد فارسی زبانی آمد که با لهجه‌ی سلیس و نسبتا تحقیرآمیزی به گزارش‌گر نمره می‌داد «شما درسته به زبون کردی خوب گزارش کردی، منتها بیشتر از 50امتیاز نمی‌تونیم بهتون بدیم، خیلی گزارش‌تون کوتاه بود، خیلی کوتاه، اصلا برامون قابل پذیرش نیست...» بعدش صدای یک مجری خانم آمد که بالحنی تشویق‌آمیز که معمولا برای کودکان به‌کار می‌رود اضافه‌کرد «خب یه شرکت‌کننده‌ی دیگه پشت خط داریم که میخوان مسابقه‌ی وزنه برداری آقای رضازاده رو به زبون ترکی برامون گزارش کنن، ببینیم ایشون چقدر امتیاز می‌گیرن...» شرکت‌کننده‌ی تُرک با سرعت و هیجان شروع به گزارش مسابقه‌ی مذکور کرد. وقتی گزارشش به اوج رسید، صدای ضبط‌ شده‌ی دست زدنِ جمعیت پخش شد و شرکت‌کننده هم با تصور این‌که دست‌ها برای او زده شده و دیگر لزومی ندارد ادامه دهد، گزارش خود را متوقف کرد. مجری مرد فارسی زبان دوباره با لحن تحقیرآمیزش گفت «چرا انقدر زود قطع کردی؟ ما صدای دست پخش کردیم که شما ادامه بدین، شما حتی 50 امتیاز رو هم نمی‌گیرین ...». واقعا بهتم زده‌بود. متوجه شدم به مقصد هم رسیده‌ایم، به راننده گفتم بی‌زحمت همین کنار نگه دارد پیاده‌ شوم. نگه داشت، پیاده شدم.