۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

گزارشی اتفاقی، از تاکسی‌سواری در تهران همزمان توافق‌های ژنو

ساعت از هشت شب گذشته بود، دیگر مطمئن بودم اتوبوس به این زودی‌ها نمی‌آید، ایستادم منتظر تاکسی. من ایستاده بودم و دونفر دیگر کمی جلوتر، که اول توجهی هم بهشان نکردم. یک تاکسی سمند خالی آمد، جلوی پای من بوق زد و جلوی پای آن‌دو ایستاد. یک لحظه فکر کردم چون آن‌دونفر باهم هستند، احتمالا می‌روند عقب می‌نشینند و صندلی جلو خالی می‌ماند که دیدم نه، با این‌که دو مرد جوان باهم بودند، یکی‌شان جلو نشست و آن‌یکی درِ صندلی عقب را باز کرد؛ صورت هر دو مصیبت‌دیدگی و ظرافت‌ صورت افغان‌ها را داشت، گونه‌های آفتاب‌سوخته‌ای داشتند و ورزیدگی و چابکی بدن‌های ریزنقش‌شان، نظرم را کاملا جلب ‌کرده بود. لباس‌های پر زرق و برقی پوشیده بودند و حسابی به سر و وضع خود رسیده‌بودند.
کمی به  نظرم عجیب رسید، شروع کردم در خاطراتم دنبال آن لحظاتی گشتم که با کس دیگری بوده‌ام و هردو سوار تاکسی شده‌ایم، یکی‌مان جلو نشسته و دیگری عقب. از آن‌جا که تصاویر محوی به یادم می‌آمد، شروع کردم به حدس زدن، حدس زدن راجع روابط این دو نفر، تا شاید بتوانم از طریق شبیه‌سازی رابطه‌ی آن‌دو، تصاویر محو خاطراتم را واضح‌تر کنم؛ چندوقت است که باهم هستند؟ کدامشان بیشتر به آن‌یکی فکر می‌کند؟ این‌که عقب نشسته یا آن‌یکی؟ خب شاید این‌یکی که عقب نشسته اهل این‌طرف‌ها نیست و آن‌یکی مسیر را بهتر بلد است، شاید آن‌که جلو نشسته جلو نشستن را دوست دارد، هرکسی که هفت صبح صف تاکسی‌ها را دیده باشد، حتما متوجه شده‌ست که جلو نشستن برای عده‌‌ای آنقدر اهمیت دارد که حاضرند نوبت‌شان را به دیگران واگذار کنند تا تاکسی خالی جدیدی سر برسد و ایشان جلو بنشینند، حالا خواه از علائق شخصی‌ست، یا شرایط فیزیکی یا شاید هم جنسی.  شاید واقعا کسی که جلو نشسته، کرایه را حساب می‌کند. یعنی عقبی آمده دیدن جلویی، حالا دارند می‌روند با هم دیگر دوری بزنند؟ عقبی مهمان جلویی‌ست؟ عقبی بیکار شده، آمدن دیدن هم‌ولایتی یا دوستش که حالا جلو نشسته تا سر صحبت را بازکند و بگوید دنبال کار می‌گردد؟ اصلا شاید نوعی حق تقدم در رابطه‌شان وجود دارد.
همین‌طور که مشغول سروکله زدن با فضولی‌های خودم بودم، متوجه شدم که جلویی به راننده گفت «این‌چیه، آقا پام خورد بهش» راننده‌ که یک مرد میان‌سال درشت هیکل بود با لحن غرولند عصبی گفت «ای‌بابا! لهش کردی که! خب جلو پاتو نگاه کن!» مسافر با لحن بی‌تفاوتی که از بیگانگی او با شیِ لگد خورده ناشی می‌شد جواب داد «خب آقا گذاشتیش جلوی پا، معلومه لگد می‌خوره»، راننده با طلب‌کاری کم‌تر گفت «خب نباید جلو پاتو نگاه کنی؟ اومدیم جلو پات بمب بود، پاتو می‌ذاری روش؟» مسافر با لهجه‌ی افغانش جواب داد «خب اگر بمب باشد که دیگر تمام است، نگرانی ندارد»، راننده با تعجب گفت «بابا بمبه، می‌ری هوا و دیگه بر نمی‌گردیا»، مسافر در تایید گفت «خب همین دیگر، همه ‌چی تمام می‌شود» بعد سکوت برقرار شد تا اینکه آن‌ها به مقصدشان رسیدند، نفر جلویی کرایه‌ی دونفر را حساب کرد و پیاده شدند. موقعی که برای پیاده شدن نفر عقبی ناچار بودم از ماشین بیرون بیایم، هوس کردم تا جلو بشینم ولی محافظه‌کاری‌م مانع شد تا وارد صحنه‌ی وقوع جرم بشوم.
چند متر که از حرکت گذشت، از راننده پرسیدم چه چیزی لگدمال شد؟ جواب داد «یه گربه تو سبد چسبونده بودم رو داشبرد، عصریه یه خانم با بچه‌ش نشسته بود جلو، بچه‌ش گرفت سبد و گربهه رو کَند و انداختش این پایین، بعدش دیگه مسافر نداشتم، یادم رفته بود، الان این‌بابا لگدش کرد دوباره یادم افتاد» راننده وقتی از گربه‌ی توی سبد گفت من تازه متوجه تزیینات داخل تاکسی شدم، کاملا معلوم بود راننده‌ی تاکسی خودش صاحب ماشین‌ست و داخل آن را بنا به سلیقه‌ی شخصی‌ش تزیین کرده بود. به جواب مسافر اشاره کردم «دیدی آقا؟ وقتی گفتی شاید بمب باشه، گفت همه‌چی تموم میشه» راننده جواب داد «آدمای عجیبین، من خودم یه کارگر پشتو داشتم، دختر عموشو می‌خواست، بهش ندادن، تا اینکه باهاش معامله کردن، گفتن دختره رو بهت میدیم، تو هم باید با کامیون تی‌ان‌تی بری تو مقر آمریکاییا، آقا باور کن وقتی من فیلمش رو دیدم، گریه‌م گرفت، پسره 14 روز پیش دختره خوابید، بعد 14روز اشهدشو خوند و با مواد منفجره رفت تو ساختمون آمریکاییا. دیدی چقدر همین بابا که اینجا نشسته بود یه دنده بود، یه معذرت خواهی نکرد که اینو لگدش کرده » حوصله نداشتم راننده را متوجه ابعاد دروغش کنم که چقدر بزرگ و غیر قابل باورست، مخصوصا فیلمی که می‌گفت و معلوم نبود چطور به‌دستش رسیده. فقط آخرش گفتم «آقا اینا از زیر بمبارون و جنگ اومدن اینجا تا کار کنن و زنده بمونن، بدتر از ایناشو به چشم خودشون دیده‌ن، زندگی سختی داشتن» راننده فی‌الفور در جوابم گفت «دیگه بدتر، آدم وقتی زندگیش سخت میشه، سازش‌پذیر میشه، ولی اینا عوضش سرسخت‌تر میشن»، یک لحظه خنده‌ی عصبی‌ام آمد بزند بیرون که یک مسافر دیگر دست تکان داد، راننده جلوی پایش نگه داشت، مسافر جدید روی صندلی جلو نشست، عاقله مردی بود با کت و شلوار و ظاهری شبیه به یک بیزینس‌من تمام عیار. مکالمه‌ی ما هم دیگر قطع شد.

علیرغم این‌که حدس می‌زدم راننده به مسافر جدید بابت لگد کردن گربه و سبد سقوط‌کرده تذکری نخواهد داد، منتظر ماندم ببینم دراین رابطه چیزی می‌گوید یا نه، که راننده هم اشاره‌ای به موضوع نکرد.‌ بعد از طی مسافتی، راننده رادیو را روشن کرد. صدایی بدکیفیت و پر از خش‌خش مانند گزارش ورزشی از رادیو پخش ‌می‌شد ولی گزارش‌گر انگار به فارسی صحبت نمی‌کرد، دقیقا متوجه زبان گزارش‌گر نمی‌شدم ولی لحن یا بهتر بگویم، ریتم زبانش شبیه ریتم گزارش‌گری ایتالیایی بود، خیلی ریتمیک، منتها گه‌گداری کلمات فارسی‌ش قابل فهم می‌شد، انگار گزارش کشتی بود تا این‌که یک‌دفعه گزارش قطع شد و بعدش صدای شفاف مجری مرد فارسی زبانی آمد که با لهجه‌ی سلیس و نسبتا تحقیرآمیزی به گزارش‌گر نمره می‌داد «شما درسته به زبون کردی خوب گزارش کردی، منتها بیشتر از 50امتیاز نمی‌تونیم بهتون بدیم، خیلی گزارش‌تون کوتاه بود، خیلی کوتاه، اصلا برامون قابل پذیرش نیست...» بعدش صدای یک مجری خانم آمد که بالحنی تشویق‌آمیز که معمولا برای کودکان به‌کار می‌رود اضافه‌کرد «خب یه شرکت‌کننده‌ی دیگه پشت خط داریم که میخوان مسابقه‌ی وزنه برداری آقای رضازاده رو به زبون ترکی برامون گزارش کنن، ببینیم ایشون چقدر امتیاز می‌گیرن...» شرکت‌کننده‌ی تُرک با سرعت و هیجان شروع به گزارش مسابقه‌ی مذکور کرد. وقتی گزارشش به اوج رسید، صدای ضبط‌ شده‌ی دست زدنِ جمعیت پخش شد و شرکت‌کننده هم با تصور این‌که دست‌ها برای او زده شده و دیگر لزومی ندارد ادامه دهد، گزارش خود را متوقف کرد. مجری مرد فارسی زبان دوباره با لحن تحقیرآمیزش گفت «چرا انقدر زود قطع کردی؟ ما صدای دست پخش کردیم که شما ادامه بدین، شما حتی 50 امتیاز رو هم نمی‌گیرین ...». واقعا بهتم زده‌بود. متوجه شدم به مقصد هم رسیده‌ایم، به راننده گفتم بی‌زحمت همین کنار نگه دارد پیاده‌ شوم. نگه داشت، پیاده شدم. 

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

جرم سیاسی


دموکراسی تمام عیاری که می‌بینیم، غول بی‌شاخ و دمی را در خیال خود بافته که نام تروریسم را بر آن نهاده‌ست. دموکراسی عملا ترجیح می‌دهد بواسطه‌ی دشمنانش ارزیابی شود تا آنکه توسط نتایجش مورد قضاوت قرار بگیرد. نکته‌ی حائز اهمیت همین‌ست که تاریخ تروریسم توسط دولت (the State) نوشته‌ می‌شود و مردمِ تماشاچی به‌هیچ‌ عنوان نباید درباره‌ی تروریسم چیزی بدانند الاّ تا حدی‌که متقاعد شوند همه‌چیز در قیاس با تروریسم، قابل قبول‌تر، دموکراتیک‌تر و منطقی‌تر به‌نظر می‌رسد.
مدرنیزه‌کردنِ سرکوب با موفقیت تمام توانست کار شاکیان حرفه‌ای قسم‌خورده که ابتدا در ایتالیا تحت عنوان طرحی آزمایشی به نام توبه اجرا شده[1]بود- را تکمیل کند؛ پدیده‌ای که اولین‌بار در قرن هفدهم بعد از شورش فرونده (Fronde) تحت عنوان "شاهدان تصدیق‌شده" مشاهده شد. همین پیش‌رَوی نمایشیِ عدالت، چندی بعد زندان‌های ایتالیا را با هزاران نفری پر کرد [2] که محکوم بودند به مشارکت در جنگی داخلی، یا به‌‌نوعی شورش مسلحانه‌ای که اتفاقا هرگز رخ نداده بود، اقرار کنند، تنها به این دلیل که براندازی برساخته از همان چیزهایی‌ست که رویاها را می‌سازد.
باید خاطرنشان ساخت به‌همان‌گونه که دو مکتب فلسفی ظاهرا متضادْ مدعی نظام‌های متافیزیک تماما متفاوت هستند، تفاسیر مختلفِ رموز تروریسم نیز تشابهی را مابین نظرات متناقض عیان می‌سازد. برخی تروریسم را تنها به‌عنوان آلت دست خودنمایی سرویس‌های مخفی می‌شناسند؛ بالعکس، سایرین سرزنش تروریست‌ها را تنها بر سر فقدان درک تاریخی‌شان ضروری می‌دانند.  کمی ممارست در منطق تاریخی، بلادرنگ ما را کاملا مجاز می‌کند تا بدون کوچک‌ترین تناقضی نتیجه‌ بگیریم مردمی که تماما فاقد درک تاریخی هستند چه‌بسا به سهولت و آسانی ملعبه‌ی دست دیگران می‌شوند. وقتی‌که بتوان اثبات کرد هرآن‌چه‌را که فردی انجام می‌داده، نه‌تنها آزادانه نبوده بلکه حتی پیشاپیش عملا معلوم بوده‌ست، چه‌بسا وادار ساختن او به "ندامت و اصلاح" بسیار آسان‌تر می‌شود. این مساله نتیجه‌ی بدیهی اَشکال زیرزمینی انواع سازمان‌های نظامی‌ای‌ست که برای نفوذ افراد معدود به نقاط اصلی شبکه‌ی دشمن و براندازی آن کفایت می‌کنند. دیدگاه انتقادی به‌ هنگام ارزیابی مبارزه‌ی مسلحانه می‌بایست یکی از همین عملکردهای منحصربه‌فردی که بنابر شباهتی عمومی، می‌تواند مابین همگان مشترک باشد را بدون کژروی مورد تحلیل قرار دهد. منطقا ما می‌بایست متوجه هدف سرویس امنیتی دولت‌ (State) در استفاده از همه‌ی امتیازاتی که در قلمروی نمایش به‌دست می‌آورد، باشیم. امتیازهایی که در ادوار مختلف همراه با دولت در ذهن شکل گرفته‌اند: برخلاف انتظار، دشواری همین نگاه اجمالی برای عده‌ای آن‌چنان سنگین‌ست که ناممکن و حیرت‌آور به‌نظر می‌رسد.  
البته که هدف جاری سرکوب قضایی، تعمیم هرچه‌سریع‌تر امور است. آن‌چه در این‌دست کالا اهمیت دارد، بسته‌بندی یا اتیکت آن‌، یا به عبارت دیگر، کدهای ارزش‌گذاری آن. درست مثل خود دموکراسی‌های نمایشی، دشمنان دموکراسی نمایشی نیز شبیه یک‌دیگرند. بنابراین نباید هیچ‌گونه حق پناهندگی سیاسی برای تروریست‌ها وجود داشته باشد، و نیز حتی آن‌هایی هم که چندان در مظان اتهامات تروریستی نیستند را می‌توان مشمول  قوانین استرداد مجرمین قلمداد کرد. کارگر چاپی با نام گابور وینتر (Gabor Winter) ، در نوامبر 1987 به‌خاطرِ داشتنِ پیش‌نویس اعلامیه‌های انقلابی توسط دولت آلمان غربی تحت تعقیب قرار می‌گیرد، مل نیکول پارادین، نماینده‌ی دادستانی عمومی در دادگاه استیناف پاریس، اثبات می‌کند که "انگیزه‌های سیاسی" -که تنها نقیضه‌ی توافق استرداد مجرمین در توافق‌نامه‌ی 29 نوامبر 1951 مابین فرانسه و آلمان است- قابل استفاده نیست: «گابور وینتر یک مجرم اجتماعی‌ست، نه یک مجرم سیاسی. او قیود اجتماعی را نقض کرده‌ست. یک مجرم سیاسی راستین، جامعه را طرد نمی‌کند، بلکه به ساختار سیاسی حمله می‌کند نه اینکه، مانند گابور وینتر، ساختارهای اجتماعی را مورد حمله قرار دهد.» مفهوم جرم سیاسیِ موجّه، تنها زمانی‌ دارای ارج و قرب شد که در اروپا بورژوازی با موفقیت تمام به ساختاری‌های موجود پیشین حمله می‌کرد. ماهیت جرم سیاسی نمی‌تواند از خالی از مقاصد نقد اجتماعی باشد، چنان‌که دوروتی (Durruti)، وارلین (Varlin) و بلانکی (Blanqui) مصادیق این وضعیت بودند. امروزه ادعایی وجود دارد که خواهان حفاظت از جرم سیاسیِ ناب همچون برخی تجملات بی‌ارزش است، جرمی که بی‌گمان هیچ‌کس فرصت ارتکاب آن‌را نخواهد داشت، چراکه کسی در این حوزه نفعی نمی‌برد؛ به‌جز خود سیاستمداران حرفه‌ای، که جرایم‌شان چه در این حوزه و چه در هر حوزه‌ی دیگری که سیاسی نام دارد، به‌ندرت مورد پیگیری قرار می‌گیرد. تمام جرایم و جنایات، فی‌الواقع اجتماعی هستند. ولی از میان تمام جرایم اجتماعی، هیچ‌کدام نباید وخیم‌تر از آن ادعای گستاخانه‌ای پنداشته شود که‌ هنوز هم می‌خواهد چیزهایی را در این جامعه‌ دگرگون کند و گمان می‌برد تنها و فقط بيش‌از‌حد عطوفت و بردباری روا داشته، لیکن ديگر نمى‌خواهد مورد تحقیر و شماتت واقع شود.

-گی دوبور، 1988، توضیحاتی پیرامون جامعه‌ی نمایش / قسمت نهم



[1] - مثالی مرتبط با یک مظنون‌به‌همدستی که «توبه کرد» و – در ازای رفتاری مطلوب – برعلیه نقش آلدو تیسی (Aldo Tisei) عضو سازمان پالادین (محافظه‌کاران تندرو دهه‌ی 70 در اسپانیا) در قتل قاضی ویکتوریو  اچورزیو (Vittorio Occorsio) شهادت داد.  
[2] - در 7 آوریل 1979 مقامات ایتالیا در پی بازداشت‌های بسیاری دیگر، بیش از 20نفر از روشنفکران چپ‌گرا شامل آنتونیو ‌نگری را دستگیر کردند.  

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

هم-سایه-نامه



سایه:  برای من چه باقی مانده؟ تنها یک قلب فرسوده و جسور. یک اراده‌ی ناپایدار، بال‌های متشنج و یک ستون فقرات شکسته!
زرتشت: حقا که تو سایه‌ی منی! خطرِ متوجه‌به‌تو کوچک و ناچیز نیست، ای شخص سرگردان و ای روح آزاد، تو روز بدی داشته‌ای مواظب باش که شبی بدتر از روزت در انتظار تو نباشد.
برای کسانی چون تو ناپایدار، حتی زندانی شدن نیز خود سعادتی است...
چنین گفت زرتشت / بخش چهارم / سایه


سلام عزیزم
من خوبم. کمی چاق شده‌ام و شلوار جینم به سختی دور کمرم بسته می‌شود. صدایم کمی آرامتر شده، حرکاتم هم کمی از حالت شلنگ تخته خارج شده. کمی متمدن شده‌ام گویا. همه چیز به گونه‌ای به من نشان می‌دهد که سنم بالاتر رفته‌ست انگار. گویی در همین چند روز، چند هفته، چند سال و چند بار، هر روز همانطور که اوضاع آدمیزاد در جهان به سمت تباهی می‌رود، زندگی من هم مهمل‌تر از گذشته می‌شود. حقیقتش هربار که از سر کار برمی‌گردم و در خیابان ولیعصر به موازات جوب‌ش پیاده گز می‌کنم، شباهت تمامی بین مسیر زندگی خودم و آبی که در این جوب روان است می‌بینم. همانقدر چرک، مملو از زباله‌هایی که روزی اشیای قابل مصرفی بودند، همانقدر گاهی خروشان و گاهی راکد؛ و درست مثل زندگی‌ام، سیری نزولی به سمت پایین‌دست دارد. تازه جایی هم هست که به ناگهان آب جوب ناپدید می‌شود و جوب ولیعصر از آن به بعدش خشک و خالی‌ست. همیشه موقع بازگشت از اولش با خودم طی می‌کنم که محل ناپدید شدن جریان آب را پیدا کنم، منتها همیشه در میانه‌ی راه (دقیقا همانجایی که جریان آب ناپدید می‌شود)  حواسم نیست و وقتی که به خودم می‌آیم، می‌بینم که جوب عاری از هرگونه جریان آب است.
اول یک نامه‌ی بلند و بالا برایت نوشتم؛ که در آخر یک نتیجه بیشتر نداشت، همه را پاک کردم و بجایش نوشتم: بله! همیشه سربزن‌گاه، متوجه می‌شویم که تنهاییم و انگار تمام دوستان و همراهان‌مان تنها همین سایه‌ها و اشباح  و هیولاهایی هستند که گاهی از سقف اتاق، گاهی از زیر میز توی هال، گاهی از پنجره‌ی رو به کوچه و گاهی هم از پشت یخچال توی آشپزخانه به داخل خانه‌ی‌مان سَرک می‌کشند و سر و دمی تکان می‌دهند و هر از چندگاهی با صداهایی نامانوس (که بعد این همه سال زندگی مشترک‌مان، هنوز هم آنقدر برایمان عادی و تکراری نیست که نَشنویم‌شان) ابراز وجود می‌کنند و حتی گاهی در نقل مکان محل زندگی نیز همراه‌مان می‌آیند تا یادمان نرود که می‌شود با موجوداتی دیگر که حتی زبان‌شان را هم بلد نیستم زندگی کرد ولی هنوز از هم‌راهی یک‌دیگر در زندگی جاری‌مان عاجزیم.
حقیقتش نمی‌دانم چطور می‌شود از این وضعیت خلاص شد: حقیقتش دوست‌ت دارم، مثل هرکسی که ممکن است هرکسی را دوست داشته باشد. اما حالا "من دوست‌دارَمَ‌‌ت" به چه‌کاری می‌آید؟ حقیقتش "من" این‌جا هیچ معنی ندارد و تنها قسمت دوست داشتنی این عبارت،"ت"‌ِ آن آخر است که از بخت بلندم لبخند هم می‌زند. منظورم از عدم کارآمدی "دوست‌داشتن" هم برای تو دقیقا همین است. در آن دیدار آخر مدام می‌خواستم همین را بگویم که احساس کردم فضای بین‌مان به شدت ساده‌تر از این وضعیت پیچیده‌ست. اما دلیل این وضعیت پیچیده‌ی پیش‌آمده نیز به شدت ساده است. و اصلا همین دلیل ساده بود که من و تو را گردهم آورد، همین دلیل ساده است، که سال‌ها افراد را درگیر مسائلی کرده که همه‌ی‌شان را می‌شود در گیومه‌ی «معاش و جرّوبحث‌های پیرامون معاش» جای داد. همین‌طور که «ما و زندگی ما» داخل این گیومه جا گرفته‌ست‌. اما خودت می‌بینی که دلیل احساس دوست‌داشتن بین افراد این‌قدر هم پیچیده نیست.
می‌خواستم برایت بنویسم که چطور ما برای فرار از سلطه‌ی همین معاش تابِ پیچیدگی‌های هم‌دیگر را نمی‌آوریم، یک‌دیگر را برای خود ساده می‌کنیم و در نهایت ما می‌شویم همان سایه‌ها و اشباح  و هیولاهای زندگی یک‌دیگر. که گاهی از سقف اتاق، گاهی از زیر میز توی هال، گاهی از پنجره‌ی رو به کوچه و گاهی هم از پشت یخچال به داخل خانه‌ی‌ یک‌دیگر سَرک می‌کشیم و سر و دمی تکان می‌دهیم و هر از چندگاهی با صداهایی نامانوس ابراز وجود می‌کنیم و حتی گاهی در نقل مکان محل زندگی همراه‌ هم می‌رویم تا یادمان نرود که می‌شود با موجوداتی دیگر که حتی زبان‌ هم را هم بلد نیستم زندگی کنیم ولی هنوز از هم‌راهی یک‌دیگر در زندگی جاری‌مان عاجز مانده‌ایم. برای همین هم شک دارم که حتی لزومی وجود داشته باشد تا همین چند خط را بخوانی یا نه.
دروغ چرا راستش را بگویم، کل این نامه و نتیجه را نوشتم که سر و دمی تکان داده باشم و ابراز دل‌تنگی کنم. می‌دانم، از قبل‌تر هم می‌دانستم، مثل هر سایه و شبحی که ممکن است دل‌تنگ هر کسی شود، دل‌تنگی من به درد کسی نمی‌خورد. وانگهی که اصلا قرار هم نیست هیچ‌گاه شبحی  به درد کسی بخورد. و این حضور شبح‌وارانه در کنار هم تماما حاصل زندگی‌‌مان در زمانه‌ای‌ست که تمام نیازهای زندگی‌‌مان در لفاف سادگی پیچیده شده است. در عوض همیشه جریانی هست که سادگی را که حال دیگر تفاله‌ی نیازهایمان شده- با خود ببرد به قعر زندگی.
هیولای آشپزخانه‌ات
بابک

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

نامه‌ی بیخودی

سلام،
حقیقت این‌ است که با این همه فاصله‌ای که از هم داریم حال و احوال‌پرسی فایده‌ای هم ندارد. مهم این است که به موقعش (که معمولا هم هر موقعی‌ هست) به یاد‌ت هستم.
بی‌مقدمه اول یک سول می‌پرسم. سوالی که چند وقتی‌ست ذهن خودم را مشغول کرده: واقعا چه موقعی تنهاییم؟
دوم یک خاطره تعریف می‌کنم، خاطره‌ای که چندوقتی‌ست با تعجب به یادش می‌افتم: یادم نمی‌آید چند سال پیش، اوائلی که موبایل آمده بود که نه، اوائلی که موبایل به دست من رسیده بود (خودش می‌شود اواخری که موبایل داشت می‌آمد، زمانی که دیگر حتی روی فیش بانکی هم شماره همراه را باید نوشت. زمانی که سیم کارت را یکی بخر، دوتا ببر توی پاچه‌ی همه کردند، یکی هم به پاچه‌ی من رفت) وسیله‌ای به زندگی‌‌ام اضافه شد؛ تلفن همراه. می‌شد ببریش توی اتاق، می‌شد ببری‌ش زیر لحاف و با نور آبی‌ش سایه‌های زیر پتو را ببینی، می‌شد در سکوت تمام، بدون جلب نظر کسی، اس‌ام‌اس بدهی و بگیری. می‌شد ساعت دوی نصفه شب تلفنی با کسی حرف بزنی، بدون آن‌که کس دیگری متوجه شود، خلاصه وسیله‌ای خصوصی و همراه بود برای منی که نه چندان خصوصیاتی داشتم (و نه دارم) و نه همراهی آنچنانی. یکی از تفریحاتم در زمان‌های تنهایی، تماس با قسمت خدمات مشترکان بود. زمانی که از «خودم» خسته می‌شدم، به شماره‌ی خدمات مشترکان زنگ می‌زدم، صدای ظبط شده‌ی زنی پشت گوشی می‌گفت: برای تغییر طرح تعرفه‌ی خود عدد هفت را شماره‌گیری کنید. برای اطلاع از مانده اعتبار خود عدد یک را شماره‌گیری کنید. برای ... مانده حساب شما در تاریخ فلان و ساعت بهمان؛ چندهزارو چند صدو چند ریال است. برای بازگشت به منوی اصلی، عدد یک را شماره‌گیری نمایید و در صورت خروج می‌توانید کلید مربع را فشار دهید. ...
آن زمان به گمانم بیست و دو یا سه ساله بودم. سرگردان بین دوشهر و آدمهایی که واقعا نمی‌شناختم. یک سری عکس و وبلاگ بودند توی مانیتور. جای ثابتی نداشتم، تا دوست ثابتی داشته باشم. الان یاد اون روزها می‌افتم از خودم شرمنده می‌شوم ولی به‌طورکل شرمندگی‌هایم همانطور برای هیچ کس دیگری اهمیت ندارد، برای خودمم هم بی‌اهمیت شده. بهترین دوست‌هایم یک‌سری خارجی بودند در فلیکر، که با زبان دست و پا شکسته‌ای زیر عکسهای هم کامنت می‌گذاشتیم. در غیر این‌صورت خودم بودم که با خودم هم‌صحبت بودم. انگار همیشه باید با کسی حرف می‌زدم. خب دوباره این سوال را از خودم می‌پرسم، چه موقع تنها بوده‌ام؟ ...  هیچوقت.
 همین حالا هم که از خودم بپرسم، چه موقع تنها هستم، نمی‌توانم جواب درستی پیدا کنم، پس همه آن عوالمی که روی سقف اتاق، توی پنجره‌ی مترو، سر پنجه‌ی پاها در خیابان، موقع کار روی کاغذ و مانیتور، ته قابلمه و تابه، روی تخته‌ی خردکن لای گوجه و پیاز و سیب‌زمینی و ... جلوی چشمم می‌آید را چه کسی می‌بیند؟ حرفهایی که در طول روز در سرم ول می‌چرخد را چه کسی می‌شنود؟ خوابهایم را چه کسی می‌بیند؟ چطور از این بیگانگی(؟!) می‌توانم خلاص شوم؟ چه وقتی «تنها» می‌شوم؟  
حقیقتا به جز یک دوره‌ی کوتاه شش ماهه دست نداده تا بحال تنها زندگی کنم. در درجه‌ی اولش زندگی تنهایی نیازمند شرایط مالی بهتری‌ست که هیچگاه دست نداده به آن درجه از سطح اقتصادی برسم. در درجه‌ی دوم زندگی تنهایی هنوز برایم اولویت آنچنانی ندارد، همان برمی‌گردد به دلیل اول و توجیهات اقتصادی. کار کمتر برای گذراندن زندگی هنوز برایم ارزشی بیشتر از تنهایی دارد.
 از طرفی یکبار دیگر به اطرافیانم نگاه می‌کنم. به جز همخانه‌هایم، اطرافیانم هنوز هم عده‌ای عکس هستند از توی مانیتورهایمان برای هم دست و پا تکان می‌دهیم. تقریبا هیچ‌کداممان هم جای ثابتی نداریم تا دوستان ثابتی برای هم باشیم. شاید هر از چندگاهی واقعا هم را هم ببینیم. ولی حتی در دیدارهایمان هم ثباتی نداریم.
زندگی در خانه‌ی جمعی هم مبرا از این ماجرا نیست. هر چه قدر هم رفقای خوبی برای هم باشیم، هرچه قدرهم که زندگی‌مان باهم گره خورده باشد، بازهم لحظاتی هست که کاملا ساکت هر کدام سرمان به کار خودمان است، حتی شده می‌بینی همه سر به مانیتور خود داریم، به جای مکالمه‌ی واقعی، با عکس‌های هم در حال مکالمه‌ایم. یا شاید هم هرکدام یک گوشه نشسته‌ایم و به مسائل و مشکلات «مربوط» به خودمان فکر می‌کنیم. نه که الزاما مربوطاتمان -از سر ارزش افزوده‌ای خودخواهانه و یا هر مساله‌ی زاید دیگر- به «دیگری» ربطی نداشته باشند، بلکه آنقدر مربوطیات سخیف و بی‌ارزشی هستند که فکر نمی‌کنیم برای دیگری جذابیتی داشته باشد. به این موقعیت در اصطلاح عموم می‌گویند تنهایی.
اجازه بده یک خاطره‌ی دیگرهم تعریف کنم. خاطره‌ی محوی از دوران بچگی، زمانی که از رادیو نمایش گوش می‌کردم. هفت یا هشت ساله بوم. رادیو داشت نمایشی را پخش می‌کرد که داستانش اصلا یادم نیست. در جایی از نمایش صدای هق هق ناله‌ی مردی از پس زمینه می‌آمد، یک مرد دیگر از یک مرد دیگرتر پرسید: آن مرد کیست؟ چکار می‌کند؟ دومی جواب داد فلان کس است، دارد در تنهایی خودش با خدایش راز و نیاز می‌کند.
از همانجا کلمه‌ی «تنهاییِ خودش» برایم سوال شد و مدتها درگیرش بودم. تنهایی مگر می‌شود مال دیگری هم باشد؟ مگر می‌شود آدم در «تنهاییِ دیگرش» باشد؟ حالا بعد از گذشت بیست سال از آن موقع یک سوال دیگر هم برایم مطرح شده. تنهایی خود آدم کجاست؟ ما کِی تنها هستیم؟ اگر فرض کنیم که تنها نیستیم، پس چرا هم‌چنان به ملالی که از خودمان داریم می‌گوییم تنهایی؟ به نظرم نمی‌رسد که حتی در خودارضایی هم تنها باشیم. مگر نه اینکه بدنی دارد بدنمان را لمس می‌کند یا اینکه خودمان در حال لمس بدنی هستیم؟ چرا اینجا به این تفکیک نباید قائل باشیم؟
به نظر می‌رسد ما دقیقا زمانی تنها می‌شویم که از شر آن یکی‌مان خلاص شویم (حقیقتا نمی‌دانم حالا کدام یکی‌مان از شر کدام یکی‌مان باید خلاص شود) به یقین روزی هم این اتفاق می‌افتد. یا نفرت یا اتفاق ما را از خودمان خلاص می‌کند. یا نه؛ راه دیگرش یک زندگی دسته جمعیست تا تنهایی شقه‌مان نکند. احتمالا زندگی دسته جمعی جز بر مبنای غریزه نمی‌تواند شکل بگیرد. چون بعد از گذشت این‌همه سال، هنوز تنها مسئله‌ی مشترک بین گونه‌ی منحرفی از حیوان به‌نام آدمیزاد، چیزی جز غریزه نیست. به گمانم این تنها راهی‌ست که ریشه‌ای از مالکیت خصوصی خلاصمان می‌کند. زمانی که دیگر حتی مالکیت بر تنهایی‌مان، مالکیتی جمعی باشد، احتمالا آن‌زمان دیگر خودی هم نداریم تا ناظر بر خودمان باشد، تا از خودمان متنفر باشیم وفی‌الواقع تنهای تنها می‌شویم! نوعی روند بیخود شدن ( به نظر می‌رسد‌ که همین حالا هم در حال طی آنیم، نه؟) و یا به عبارتی نوعی روند خلاصی از خودمان.
ببخشید اگر سرت را درد آوردم و روده درازی کردم. تمام این چیزهای بالا را در تنهایی‌ام(؟!) با خودم گفتم (حالا بگیر با صدایی یواش‌تر از تایپ کردن) برای تو هم نوشتم. دلیلش شاید لحظه‌ای بود که به تنهایی ایمان آوردم و خواستم تنهایی‌ام را با تو هم قسمت کنم.
دوستت دارم
بابک

پی‌نوشت: عکس را از فیلم sheltering sky برداشتم. این سکانسش را خیلی دوست داشتم. البته دیالوگش باگ اساسی دارد. احتمالا نویسنده برای سرایت دهنده (ساری) و سرایت گیرنده (احتمالا مسرور) مابه‌ازایی بهتر از «فروشنده» و «خریدار» پیدا نکرده. 

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

بعدازظهر مشخصی از دوران کودکی



چون نمی‌دانیم چه‌زمانی قرار است بمیریم، تصور می‌کنیم زندگی چشمه‌ایست که همیشه می‌جوشد، ولی همه‌ی اتفاقات به دفعات معینی رخ می‌دهند، که واقعا هم تعدادشان کم است. چند بار دیگر، بعدازظهر مشخصی از دوران کودکی را به یاد می‌آورید، بعدازظهرهایی که عمیقا جزیی از وجودتان شده، وجودی که بدون آن نمی‌توانید زندگی‌تان را درک کنید؟ احتمالا چهار یا پنج بار دیگر، شاید نه‌حتی همین تعداد. چند بار دیگر شما ماه کامل را در آسمان می‌بینید؟ احتمالا بیست بار. ولی در هر صورت به‌نظر می‌رسد تعداد این دفعات، بی‌حدوحصر است ...
- برتولوچی/ sheltering sky

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

کابوس‌های ماهِ آبی



1- تیراندازی فجیعی بود، همه‌جا خون پاشیده ‌بود. جنازه‌های زیادی روی زمین ولو بودند، از آن همه موجود زنده‌ی قبلی، من مانده بودم، یک بچه که داشت تلویزیون می‌دید و عده‌ای که داشتند به ما تیراندازی می‌کردند. صدای تیرها کاملا شبیه صدای تیر بود: نه شبیه صدای تیرهایی که توی فیلم‌ها میشنویم، صدایی مهیب ولی با مغزی تو خالی ... انگار در مرکز صدا هیچ چیزی نبود.
داخل یک خانه بودیم، شبیه یک آپارتمان، من تمام این ماجرا را انگار از توی دوربینی می‌دیدم که انگار روی کنج سقفی چسبیده بود، تصویری شبیه فیلم دوربین‌های مداربسته (یا امنیتی). پشت کاناپه‌ای پناه گرفته بودم و بی‌هدف به سمت افراد مسلح شلیک می‌کردم، پشت سر من بچه (پنج سال، شایدهم شش سال) پای تلویزیون کنار دو جنازه‌ی دیگر نشسته بود و داشت با تمام دقتی که می‌توانست داشته باشد، تلویزیون می‌دید. تلویزیون داشت با آرامشی تمام تصاویر زیر آب نشان می‌داد... حرکات نرم ماهی‌ها، عروس دریایی‌ها، تلالوی نور روی بدن دلفین‌ها، حرکات نرم گیاهای سبز کف دریا... پسربچه نشسته بود، دو زانو نشسته بود و با هیجان میخکوب تلویزیون شده بود. انگار می‌خواست اوضاع آرام بگیرد تا بدود برود دستشویی و دوباره سریع بیاید بشیند پای تلویزیون.
فشنگ‌های من تمام شده بود، کنار جنازه‌ای که کنار پسربچه افتاده بود، یک کلت روی زمین بود. دودل بودم، برای اولین بار می‌خواستم تلویزیون ببیند. نمی‌خواستم حواسش پرت شود. باید تلویزیون می‌دید! ولی تیراندازی بی‌امان بود. صدای تیر پشت صدای تیر، نور فشنگ بعد از نور فشنگ. بالاخره برگشتم و صدایش کردم (اسمش را یادم نمی‌آید، چیزی شبیه علی یا یک اسم عام پسرانه‌ی دیگر)، برنگشت، باز صدایش کردم، بازهم برنگشت. ترسیدم! گفتم نکند کَر شده باشد، اصلا شاید از اولش کَر بوده، اصلا این بچه از کجا آمده، من اینوسط تیراندازی از کجا آمدم؟ اینجا کجاست؟ ...
از توی جیبم، فندکم را در آوردم و پرت کردم به سمتش، حواسم بود فنک به خودش نخورد، بیافتد جلویش تا با چشمش ببیند و برای پیدا کردن مبداء فندک برگردد. پسربچه برگشت، با اشاره بهش نشان دادم اسلحه را پرت کند به سمتم، تیراندازی آرام شده بود. آنها هم پشت میز ناهارخوری و صندلی‌ها و پشت ستونی که ته هال بود پناه گرفته بودند. کف سرامیک سفید خانه را گَندِ خون و ردپای کفش‌های خاکی لجن‌مال کرده بود. بچه برگشت، نمی‌دانم اشاره‌ی من را نگرفت یا از من هم ترسید، تفنگ را برداشت و دو گلوله به سمتم شلیک کرد! اولی از کنار گوش راستم سوت کشید، دومی محکم به بازوی راستم خورد. به نظرم حتی درد گلوله ‌هم واقعی بود، واقعی تر از آنچه تا بحال در فیلم‌ها دیده بودم. واقعا تیر خوردم! ... تیر اندازی دوباره شروع شد، پریدم بچه را با زوری که هیچ‌وقت نداشتم، مثل یک ساک ورزشی سبک بغلم گرفتم و از در خانه که نزدیکمان بود فرار کردیم...
طبقه‌ی بالا بودیم، من و پسر بچه؛ که حالا نه من زخمی بودم و نه اثری از تیراندازی چند لحظه قبل بود. هر دو لباس تمیز پوشیده بودیم (تی شرت و شلوارک زرد و قرمز و سبز و آبی)، طاقباز روی فرش تمیز خانه دراز کشیده بودیم، پاهایمان را به دیوار جلویمان تکیه داده بودیم و داشتیم در سکوت تمام و در آرامش کامل، زیر باد کولر و بوی رطوبت پوشال، عکسهای یک مجله را می‌دیدیم.
احساس کردم کسی از پله‌ها بالا می‌آمد، انگار از قبل می‌شناختمش کسی بود شبیه کِسلر توی سریال ارتش سری. با همان عینک دور طلایی.  صدای پایش با طمانینه و آرام آرام بود. رسید پشت در و در زد. بچه را توی بغلم گرفتم (یادم نمی‌آید حتی بچه چه شکلی بود) ... می‌خواست برود در را باز کند، بدون صدا تقلا می‌کرد، من نمی‌گذاشتم. محکم توی بغلم نگه‌ش داشته بودم. از زیر در یک نقاشی بچه‌گانه خزید آمد تو ... نقاشی بچه‌گانه بود ولی خطوط ضمخت و خشنی داشت. بچه یکدفعه کوچکتر شد، از لای دستم در آمد و رفت سمت در... از یک ساله بیشتر بود ولی چهاردست‌و‌پا راه می‌رفت. تا آمدم به خودم بجنبم، در باز شده بود.
کسی شبیه کسلر با همان عینک طلایی پشت در ایستاده بود، با کت و شلوار خیلی رسمی. کاملا شبیه یک قاتل حرفه‌ای با دست‌کش‌های چرمی. من سنگ شده بودم روی زمین، هیچ توانایی نداشتم که از روی زمین بلند شوم، همانطور دراز کشیده، پایم را انداختم پشت کون بچه و از جلوی در کشیدمش کنار، بچه یکدفعه به یک جوجه تبدیل شد. تر و فرز شروع کرد روی زمین دویدن، دو سه بار به در و دیوار خورد و آخر سر از لای پای مرد کت شلواری دوید رفت توی راهرو ...
مرد کت‌شلواری آمد به سمتم، کنارم دراز کشید مثل من طاقباز، خواستم مانعش بشوم ولی وزنش نشان داد که او هم مثل من سنگین شده‌است. کنارم دراز کشید، دستش را انداخت دور گردن من، زور زدن فایده‌ای نداشت، بازویش را بیشتر دور گردنم حلقه کرد. یکدفعه یک صدای تق توی مغزم پیچید، از نوک پا تا پشت گردنم انگار به یکباره کش آمد و یکدفعه از سرم جدا شد. این‌را فهمیدم که گردنم شکسته. تمام وزنم در سرم جمع شده بود. همه جا سیاه شد ...
از خواب پریدم!
2- واقعا شرم آور است که کابوس قبلی همین امشب را گشادی کردم و ننوشتم تا از یادم رفت، فقط تصاویر محوی از ماه آبی و میدان انقلاب در ذهنم مانده، جمعیت از تمام کسانی ‌که در طول زندگی‌ام احساس کرده‌ام در دلشان به من خندیده‌اند، همگی زیر نور آبی ماه کامل و نور طلایی چراغ‌های شهر با لباس مهمانی آمده بودند تا من لخت را ببینند که توی قفس بودم. نصف شب بود ولی میدان انقلاب پر از جمعیت بود. پر از جمعیتی آشنا (منجمله همین فلافلی سر کوچه که کلی هم ادعای رفاقتش می‌شود) و پلیس.... مابقی محو در ذهنم مانده.
واقعا شرم‌آورتر اینکه شب‌هایی که ماه کامل (یا شبیه ماه کامل است) من یک‌بند کابوس می‌بینم*. دفعات محدودی از این کابوس‌ها همیشه در ذهنم مانده. یک‌بارش میم دو تا شده بود، یکی آشفته و ژولیده و مجنون با یک ربدوشامبر سفید و آن‌یکی میم مرتب و معقول و اتوکشیده با لباس رسمی بیرون. میم مجنون می‌خواست خودش را از پنجره بیاندازد پایین، من و میم معقول در حال نجاتش بودیم. هرچند هنوز شک دارم که میم مجنون واقعا قصد داشت خودش را به پایین بیاندازد ولی در موقعیتی نامتعادل روی لبه‌ی بیرونی پنجره ایستاده بود.... به هر حال دیگر برایم عادی شده تا در شب‌هایی که ماه کامل (یا شبیه کامل) است، که علیرغم احساس خواب‌آلودگی از خوابیدن طفره بروم.
3- به قول دوستی ملال زده از اجبارات زندگی: «آدم در بیداری هزار کار دارد و در خواب فقط یک کار دارد» من کمی این جمله را دستکاری می‌کنم: در بیداری با هزاران عاملی سر و کار دارم که عمده‌اش از حوزه‌ی اختیاراتم خارج است، در خواب با یک عامل سر و کار دارم که دقیقا در حوزه‌ی اختیارات من است. ولی همیشه در کابوس‌های مغلوب همین من می‌شوم. تصاویری که زاده‌ی ذهن من هستند، به من حمله‌ور می‌شوند. و این مساله خیلی وحشتناک‌تر از حمله‌هایی‌ست که در بیداری تحمل می‌کنم. ذهن من برایم هیولا می‌سازد و من با نخوابیدن شاید در ظاهر از کابوس فرار می‌کنم ولی حقیقت اینجاست که من از چیزی جز خودم فرار نمی‌کنم. خودی که بی‌اختیار خودم می‌تواند مرا از زندگی ساقط کند و یا لااقل با صراحت تمام وانمود کند که قصد نابودی من را دارد. همیشه وقتی اینجای ماجرا می‌رسم خنده‌ام می‌گیرد... و باز هم از خودم می‌پرسم چه کسی در درون من برعلیه من‌ست؟



توضیح*: راجع به لوناسی (ماه‌زدگی) فقط همینقدر اطلاع دارم. یک بار شده تا بحال کابوس (که نه، خوابِ جغد شدن) دیده‌ام، از خواب پریده‌ام و دیده‌ام که ماه کامل است و بعد دوباره از خواب پریده ام و دیده‌ام که اصلا آسمان ماه‌ای ندارد. همین یک‌بارش هم کافی بوده تا در همزمانی قرص کامل ماه و کابوس‌هایم خیلی هم مطمئن نباشم ولی باز خاطراتی از همین قبیل شبهای ماه کامل در دوره‌های قبلی زندگی‌ام دارم. 

راجع به عنوان: ماه کامل درست بالای سر (و نه در افق) البته رنگش آبیست... با دقت بیشتر و در شرایط بهتر دقت کنید: ماه کاملا آبی‌ست ولی ماه‌ِ آبی یک معنای دیگر هم دارد.

درباره تصویر: از من نیست و قطعا تزیینیست.

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

خیالباف که نه، خرافاتی شده‌ام



1- در لغت‌نامه‌ی دهخدا ...

خرافة. [ خ ُ ف َ ] (اِخ ) نام مردی پریزده از قبیله ٔ عذره بوده است و او آنچه از پریان می دید، نقل می کرد و مردم او را بدورغ میپنداشتند و باورنداشتندی و گفتندی : هذا حدیث خرافة و هی حدیث مستملح کذب . (منتهی الارب ). در اصابه راجع به او آمده است :او مردیست که در بی پایگی احادیث به او مثل زده میشود و احادیث بی پایه را می گویند: «حدیث خرافة». نام اودر بین صحابیان نیامده است و فقط نقل کرده اند که عایشه شرح حال او را بنقل از پیغمبر چنین آورده است که پیغمبر روزی گفت : او مردی صالح بود و شبی از نزد من خارج شد و سه جن بر او حمله بردند و او را به اسارت گرفتند؛ یکی قصد قتل او کرد و دیگری می خواست او را دربند کند و سومی گفت : صحیح آن است که او را آزاد کنیم . تا آنکه مردی از جنیان بر آنها گذشت و قصة بطولها. بعضی دیگر داستان خرافة بصورت دیگری آورده اند مبنی بر آنکه روزی پیغمبر نزد اهل بیت و زنان خود حدیثی گفت . یکی از آنها گفت : این حدیث «خرافة» است ، پیغمبر فرمود: شما «خرافة» را نمی شناسید، خرافه مردی از عذره بود و مدتها در اسارت جنیان بسر برد و از آنها داستانها نقل کرده است . (از اصابة ج 1 قسم 1 ص 107)
خرافة. [ خ ُ ف َ ] (ع اِ) آنچه چیده شود از میوه . (منتهی الارب ). (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || سخن خوش که از آن خنده آید. (یادداشت بخط مؤلف ). || افسانه . (مهذب الاسماء). حدیث دروغ .(یادداشت بخط مؤلف ). کلام باطل و افسانه که اصل ندارد. ج ، خرافات .

2- در گردباد ...

یک هفته که گذشت دیگر حوصله‌ی اسکندر سر رفته بود. نه تنها صبح و ظهر و غروب که گاهی وقت‌ها ساعت به ساعت پشت پنجره می‌آمد و منتظر می‌ایستاد، موش کوکی را روی شیشه‌ی پنجره راه می‌انداخت و روی ایوان می‌رفت و درست مثل خود سمندر سوت می‌کشید، اما خبری، هیچ خبری نبود. پنجره‌های بسته و تاریک، نشان می‌داد که نه خیر، سمندر برنگشته است.
اسکندر بیشتر از اینکه نگران شود، دلتنگ شده بود و به خیالات عجیبی پناه می‌برد. خیالباف شده بود، خیالباف که نه خرافاتی شده بود. پیش خود می‌گفت اگر توی استکان چایی بخورم، شاید برگشته باشد، ولی تصمیمش به یکباره عوض می‌شد، استکان را خالی می‌کرد و در فنجان چایی می‌ریخت و با فنجان چایی می‌خورد و به پشت پنجره می‌رفت، پنجره‌های سمندر همچنان همچنان بسته و تاریک بود و اسکندر به خود سرکوفت می‌زد که کاش در استکان چایی خورده بود و تفال بچگانه، گاهی ده بار تکرار می‌شد. یک هفته به سه هفته رسید. در این فاصله اسکندر چندبار بیرون رفت و برای خود خرت و پرت خرید. یک‌دسته بشقاب کاغذی که گلهای زرد و آبی داشت، یک خوشه انگور پلاستیکی بسیار بزرگ که تمام پنجره را می‌پوشاند، یک لباس هندی و یک عروسک بزرگ که دلقک بود و هروقت پای راستش را بالا می‌برد دلقک اخم می‌کرد و هروقت پای چپش را بالا می‌برد دلقک غش و ریسه می‌رفت و طنابی در خشتک دلقک بود که اگر به پایین می‌کشیدند، دلقک دهانش را باز می‌کرد و و زبانش را بیرون می‌آورد. همه‌ی این‌ها را خرید که از پشت پنجره نشان سمندر بدهد و لبخند او را ببیند، و همه‌ی آن‌ها را نه یکبار که چندین بار پشت پنجره برد، ولی در خانه‌ی تاریک همسایه‌ی روبرو کسی نبود که بشقابهای کاغذی گلدار و خوشه‌ی انگور باور نکردنی و دلقک حیرت آور او را ببیند تا چه رسد به اینکه لبخند هم بزند، لبخند موقعی است که یکنفر وجود داشته باشد که لبخند بزند. هرچه زمان می‌گذشت، اسکندر دچار توهمات غریبی می‌شد،‌ گاه به طور کامل، شکل و شمایل سمندر یادش می‌رفت، در چنین لحظاتی از خود می‌ترسید و گاهی هم از اشباحی که بجای سمندر در خیال او شکل می‌گرفتند. سمندر همیشه یک شکل نبود، گاهی دراز و لاغر، گاهی هم کوتاه و لاغر، گاهی هم مخلوطی از همه‌ی این‌ها بود، بالای بدنش چاق و کوتاه بود و قسمت پایین دراز و لاغر، و سمندر گاهی پشت پنجره می‌آمد. خود سمندر نمی‌آمد، کله‌اش می‌آمد پشت پنجره، انگار طناب زیر خشتکش را بکشند که دهانش را باز می‌کرد و زبانش را بیرون می‌آورد و زور می‌زد موش کوکی را که روی شیشه این‌ور و آن‌ور می‌دوید، ببلعد، موش کوکی هم این را می‌فهمید، تند‌تر می‌دوید، جست می‌زد و خودش را می‌انداخت تو جیب ربدوشامبر اسکندر.
- ساعدی/ قسمتی از «اسکندر و سمندر در گردباد»

3- در میان قمار و اتفاق ...

من خرافاتی شده‌ام، شما هنوز باور ندارید که شده‌اید؟ پس‌چرا از اشیا بیش از آنچه که باید، انتظار دارید؟
با یک نگاه دوباره به دورو برتان، متوجه می‌شوید که من، تنها خرافاتی جمع نیستم. شما هم برای آنچه ندارید، بدیلی بی‌ربط و ارتباط ساخته‌اید و خِلل و فُرج فقدان‌گاه‌تان را با این اشیا پر می‌کنید.
وقتی هر کس برای خود دنیایی منحصربفرد ساخته، وقتی جای خالی هر میلی با شی‌ای پر شده که کمترین ارتباط واقعی را با واقعیت خالی خودش دارد، وقتی اشیای دور و برمان همه در یک لحظه‌ای از همزیستی برده‌وارنه‌شان با (ش)ما، به درجه‌ای بالاتر و «معنا دار» ترقّی کرده‌اند، هنوز هم اصرار دارید خرافاتی نشده‌اید؟
یک نگاه اجمالی به انگیزه‌ی حجم انبوه زندگی‌هایی که در پشت مانیتور‌های اجتماعی‌ صف کشیده‌اند و نوبت به نوبت رد می‌شوند بیاندازید، مقصودم از خرافات کاملا واضح است.
در خوشبینانه‌ترین حالت، آنچه در این جامعه‌ی مجازی (و البته آدم‌های حقیقی) اتفاق می‌افتد، بر سر همین اشیایی‌ست که از خوب یا بد حادثه، گاهی هم در خارج از این مَجازی بودن، معنایی دارند. کاملا واضح است، آنچه در روابط این آدم‌ها (خارج از بحث مردسالارانه‌ی آدم بودن!) نقش فعالی را بازی می‌کند، همین اشیاست. اشیایی مجازی (و بازهم مجازی‌تر ولی در نهایت حقیقی‌!) که برای هر کس جایگاهی بیش آنچه که باید داشته باشد، دارد؛ تداوم در رشد این روند، کاملا نشان‌ می‌دهد که سطح ارضایِ میل شابکین اجتماعی کجاست.
تاس، شش وجه بیشتر ندارد. قُماری که نهایتا با جفت‌شش ختم‌به‌خیر شود دیگر چه معنایی از قُمار دارد؟ این تاس مگر به مدد وِرد و ذکر بیشتر از شش بیاورد. تنها شاید دلمان خوش باشد که روزی این اوراد، این اذکار، این اشیا، وضع فعلی را کمی تغییر دهند (به امید روزی که تاسم جفت‌هفت هم بیاورد!).
 قوه‌ای که برای رویاپردازی بود -در بهترین حالت- به‌جای آنکه تقویت شود، بیشتر در حال تبلیغ‌ شدن است، وقتی‌‌که رویاها مشروعیت خود را از تاییدی همگانی کسب می‌کنند (که البته شکی نیست، این تایید همگانی نیز بر مبنایی خارج از رویاست)، دیگر چه تفاوت دارد برای سرنوشت این رویاها فال ورق گرفت،تاس انداخت، استخاره کرد، یا آن را به دست محکمه‌ی عمومیِ افراد ایزوله شده، واگذار کرد؟ در نتیجه‌ هرکس به شکلی کاملا ایزوله،صرفا تعداد تماشاچیان خود را بیشتر، و خود تماشاچیِ دیگرانِ بیشتری می‌شود. همینطور، رویایش را نیز قبل از پرورش کامل‌ (که بگمانم، زمان عملی شدن آن باشد) به باد فنا می‌دهد و خاطر خود را اینگونه رضا می‌دهد. ببینید چگونه شاهدیم که رویاهای دیگران با چه سرنوشت تراژیکی مصرف می‌شوند، «واقعیات» به «تصاویری از واقعیات» بدل می‌شوند، فعالیت هم به مناسکی خرافی، چرا که از فعالیت تنها یک تصویر به‌جا می‌ماند، تصویری ایزوله که با اتصالی متافیزیکی به واقعیتش چسبیده  ... کما اینکه در رویای ما، برای زندگی به مشروعیت احتیاجی نبود، چرا که کسی بر کسی برتریِ ماورایی نداشت، شما از نفرِ دیگر (؟*) ماوراترید، برای همین بیش از آنچه که باید انتظار دارید.
من خرافاتی شده‌ام، شما هنوز باور ندارید که شده‌اید؟ پس چگونه قمار می‌کنید؟ چگونه زندگی را به تاس‌ها واگذار می‌کنید؟ فردی را می‌شناسم که در اوج دوران جنون‌ش برای هر کاری تاس می‌انداخت، (لازم به ذکر نیست که برای مجنون مذکور واقعا تفاوتی در کارها وجود  نداشت- چرا که او اساسا به همه چیز دنیای واقعی بی‌تفاوت بود و الویت بندی ستودنی خودش را داشت- او واقعا برای تصمیم‌گیری در مورد کاری که با او بیگانه بود، به محرکی بیگانه مثل تاس احتیاج داشت) اطرافیان عاقل فرد مجنون، این کارش را دستمایه‌ی تمسخر و تفریح قرار می‌دادند، غافل از آنکه خود با ایمانی عجیب باور داشتند کارهای بی‌معنای امروزشان، فردای معناداری را برایشان می‌سازد. برای همین است که برای مبارزین خط مقدم خرافه‌پرستی پیشنهاد می‌کنم، یکبار دیگر به زندگی خود نگاهی بیاندازند. چه تضمین عینی و مادی وجود دارد که راه طی شده، به کعبه‌ی مقصود برسد؟ و یا این ضمانت‌های موجود، چقدر به اهدافشان مرتبط است؟ در مواجهه با اهداف رویایی‌مان چه‌ کنیم؟...
من خرافاتی شده‌ام، شما هنوز باور ندارید که شده‌اید؟ زمانی‌که ظاهرِ واقعیت‌های کاملا فردی، تنها نقطه‌ی تماس آدم‌ها (حتی نه الزاما به شکل مردسالارانه‌ی آدم) باشد، خرافات دیگر لزومی ندارد به شکلِ داستان‌های جن و پری محدود بماند (هرچند احتمالا زندگی آدم‌ها در زمان افسانه‌ها، کمتر فردی بوده و به همین احتمال، بیشتر به رویایی جمعی شباهت داشته است). زمانی‌که برای پایان این وضعِ حاکم، در انتظار معجزه مانده‌ا‌(ی)م (هرچند معجزه اگر آمدنی بود، تا الان خودش را رسانده بود)، نمی‌توانم بر خرافاتی نبودنم اصرار بورزم، شما چه طور می‌ورزید؟ چطور می‌توانم خود را مُشرِک ندانم وقتی خرافاتی هستم، چطور خود را مُشرِک می‌دانید، وقتی به شراکتی که به مذهب می‌ورزید، قائل نیستید؟ شاید هنوز باور ندارید زجری که در این زندگی دنیوی می‌کشید، به قصد سعادت در زمانی‌ست «قرار است بیاید» ... لابد یک‌روز، چشممان را که باز کردیم، می‌بینیم ناجی آمده، همه‌ی کارها را کرده و حتی کتری را هم روی اجاق گذاشته، منتظرست که بیدار شویم تا با هم صبحانه‌ی پیروزی بزنیم.
من خرافاتی شده‌ام، حتی از همین پرانتزهایی که باز می‌کنم، از همین توضیحات اضافه‌ای که بابت هر چیزی می‌دهم معلوم است که به‌گونه‌ای خرافی در حال توضیح چیزی هستم وگرنه اگر خرافه نبود، چه لزومی به «توضیح» بود؟ (همزمان رد هم داده‌ام لابد وگرنه تاس به هر عددی بیاید، چه توفیری دارد وقتی که تاس شش وجه بیشتر ندارد و هیچ‌وقت هم قرار نیست عدد من را بیاورد ولی همچنان اصرار دارم تا تاس بیاندازم-زندگی کنم) این حرف جدیدی نیست، من جدیدا متوجه شده‌ام که خرافاتی شده‌ام، رویاهایم را در خواب می‌بینم، برایشان مناسک بی‌معنایی انجام می‌دهم و هر روز مرا از همه‌چیز دورتر می‌کنند، همانطور که همه چیز، خود از همه چیز دور تر می‌شود. من خرافاتی شده‌ام، شما هنوز باور ندارید که شده‌اید؟


توضیح*: گمان نکنم تفاوت "اشیا" و "افراد"، برای آدم‌ها (به خصوص به شکل مردسالارانه‌ی آدم!) بیشتر از تفاوت "اشیا" و "اشیا" باشد. 
توضیح عکس: لابد تزیینی‌ست!