۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

هم-سایه-نامه



سایه:  برای من چه باقی مانده؟ تنها یک قلب فرسوده و جسور. یک اراده‌ی ناپایدار، بال‌های متشنج و یک ستون فقرات شکسته!
زرتشت: حقا که تو سایه‌ی منی! خطرِ متوجه‌به‌تو کوچک و ناچیز نیست، ای شخص سرگردان و ای روح آزاد، تو روز بدی داشته‌ای مواظب باش که شبی بدتر از روزت در انتظار تو نباشد.
برای کسانی چون تو ناپایدار، حتی زندانی شدن نیز خود سعادتی است...
چنین گفت زرتشت / بخش چهارم / سایه


سلام عزیزم
من خوبم. کمی چاق شده‌ام و شلوار جینم به سختی دور کمرم بسته می‌شود. صدایم کمی آرامتر شده، حرکاتم هم کمی از حالت شلنگ تخته خارج شده. کمی متمدن شده‌ام گویا. همه چیز به گونه‌ای به من نشان می‌دهد که سنم بالاتر رفته‌ست انگار. گویی در همین چند روز، چند هفته، چند سال و چند بار، هر روز همانطور که اوضاع آدمیزاد در جهان به سمت تباهی می‌رود، زندگی من هم مهمل‌تر از گذشته می‌شود. حقیقتش هربار که از سر کار برمی‌گردم و در خیابان ولیعصر به موازات جوب‌ش پیاده گز می‌کنم، شباهت تمامی بین مسیر زندگی خودم و آبی که در این جوب روان است می‌بینم. همانقدر چرک، مملو از زباله‌هایی که روزی اشیای قابل مصرفی بودند، همانقدر گاهی خروشان و گاهی راکد؛ و درست مثل زندگی‌ام، سیری نزولی به سمت پایین‌دست دارد. تازه جایی هم هست که به ناگهان آب جوب ناپدید می‌شود و جوب ولیعصر از آن به بعدش خشک و خالی‌ست. همیشه موقع بازگشت از اولش با خودم طی می‌کنم که محل ناپدید شدن جریان آب را پیدا کنم، منتها همیشه در میانه‌ی راه (دقیقا همانجایی که جریان آب ناپدید می‌شود)  حواسم نیست و وقتی که به خودم می‌آیم، می‌بینم که جوب عاری از هرگونه جریان آب است.
اول یک نامه‌ی بلند و بالا برایت نوشتم؛ که در آخر یک نتیجه بیشتر نداشت، همه را پاک کردم و بجایش نوشتم: بله! همیشه سربزن‌گاه، متوجه می‌شویم که تنهاییم و انگار تمام دوستان و همراهان‌مان تنها همین سایه‌ها و اشباح  و هیولاهایی هستند که گاهی از سقف اتاق، گاهی از زیر میز توی هال، گاهی از پنجره‌ی رو به کوچه و گاهی هم از پشت یخچال توی آشپزخانه به داخل خانه‌ی‌مان سَرک می‌کشند و سر و دمی تکان می‌دهند و هر از چندگاهی با صداهایی نامانوس (که بعد این همه سال زندگی مشترک‌مان، هنوز هم آنقدر برایمان عادی و تکراری نیست که نَشنویم‌شان) ابراز وجود می‌کنند و حتی گاهی در نقل مکان محل زندگی نیز همراه‌مان می‌آیند تا یادمان نرود که می‌شود با موجوداتی دیگر که حتی زبان‌شان را هم بلد نیستم زندگی کرد ولی هنوز از هم‌راهی یک‌دیگر در زندگی جاری‌مان عاجزیم.
حقیقتش نمی‌دانم چطور می‌شود از این وضعیت خلاص شد: حقیقتش دوست‌ت دارم، مثل هرکسی که ممکن است هرکسی را دوست داشته باشد. اما حالا "من دوست‌دارَمَ‌‌ت" به چه‌کاری می‌آید؟ حقیقتش "من" این‌جا هیچ معنی ندارد و تنها قسمت دوست داشتنی این عبارت،"ت"‌ِ آن آخر است که از بخت بلندم لبخند هم می‌زند. منظورم از عدم کارآمدی "دوست‌داشتن" هم برای تو دقیقا همین است. در آن دیدار آخر مدام می‌خواستم همین را بگویم که احساس کردم فضای بین‌مان به شدت ساده‌تر از این وضعیت پیچیده‌ست. اما دلیل این وضعیت پیچیده‌ی پیش‌آمده نیز به شدت ساده است. و اصلا همین دلیل ساده بود که من و تو را گردهم آورد، همین دلیل ساده است، که سال‌ها افراد را درگیر مسائلی کرده که همه‌ی‌شان را می‌شود در گیومه‌ی «معاش و جرّوبحث‌های پیرامون معاش» جای داد. همین‌طور که «ما و زندگی ما» داخل این گیومه جا گرفته‌ست‌. اما خودت می‌بینی که دلیل احساس دوست‌داشتن بین افراد این‌قدر هم پیچیده نیست.
می‌خواستم برایت بنویسم که چطور ما برای فرار از سلطه‌ی همین معاش تابِ پیچیدگی‌های هم‌دیگر را نمی‌آوریم، یک‌دیگر را برای خود ساده می‌کنیم و در نهایت ما می‌شویم همان سایه‌ها و اشباح  و هیولاهای زندگی یک‌دیگر. که گاهی از سقف اتاق، گاهی از زیر میز توی هال، گاهی از پنجره‌ی رو به کوچه و گاهی هم از پشت یخچال به داخل خانه‌ی‌ یک‌دیگر سَرک می‌کشیم و سر و دمی تکان می‌دهیم و هر از چندگاهی با صداهایی نامانوس ابراز وجود می‌کنیم و حتی گاهی در نقل مکان محل زندگی همراه‌ هم می‌رویم تا یادمان نرود که می‌شود با موجوداتی دیگر که حتی زبان‌ هم را هم بلد نیستم زندگی کنیم ولی هنوز از هم‌راهی یک‌دیگر در زندگی جاری‌مان عاجز مانده‌ایم. برای همین هم شک دارم که حتی لزومی وجود داشته باشد تا همین چند خط را بخوانی یا نه.
دروغ چرا راستش را بگویم، کل این نامه و نتیجه را نوشتم که سر و دمی تکان داده باشم و ابراز دل‌تنگی کنم. می‌دانم، از قبل‌تر هم می‌دانستم، مثل هر سایه و شبحی که ممکن است دل‌تنگ هر کسی شود، دل‌تنگی من به درد کسی نمی‌خورد. وانگهی که اصلا قرار هم نیست هیچ‌گاه شبحی  به درد کسی بخورد. و این حضور شبح‌وارانه در کنار هم تماما حاصل زندگی‌‌مان در زمانه‌ای‌ست که تمام نیازهای زندگی‌‌مان در لفاف سادگی پیچیده شده است. در عوض همیشه جریانی هست که سادگی را که حال دیگر تفاله‌ی نیازهایمان شده- با خود ببرد به قعر زندگی.
هیولای آشپزخانه‌ات
بابک

۴ نظر:

  1. چرا جای سیاه و سفید را جابجا کردی؟ برای آزار چشم؟ هیولا! ت ت ت (به جای دو نقطه فلان)

    پاسخحذف
  2. شبح نشسته روی تونل رسالت۷ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲۰:۰۱

    خواندم َت. راست می گویی...اگر جریانی در کار. سهم هممان یک عن است با طعم های متفاوت...سرک بکش اینجا برج نگهبانی در کار نیست و خانه تاریک ما عشرتکده ی اشباح و سگ های ولگرد است.

    پاسخحذف
  3. هیولا؟تو که ترسناک نیستی!هیولاها ترسناک ان!

    پاسخحذف