۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

خشونت سوسکینه






نقطه ی شروع ماجرا، دقیقا یک روز کاری است (مثلا یکشنبه – که دقیقا تخمی ترین روز هفته ایست که شروع شده و خیال پایان ندارد). صبح ساعت 7 در ایستگاه متروی توپخانه. پسری "ام پی تری" در گوش دارد و با عجله سکوی کنار مترو را می دود تا به قطار حقانی برسد. لابد امیدوار است که قطار تا ایستگاه قلهک برود تا بتواند در ایستگاه میرداماد پیاده شود. جمعیت در این ساعت از تعدادسرامیک های کف مترو بیشتر است. پسرک با نوعی چابکی که رابطه ی مستقیمی با موزیک توی گوشش دارد، از بین مردم می دود و آنها را دریپل می زند. او به موقع به سکوی میرداماد می رسد، غافل از آنکه (دقیقا - غافل از آنکه) در میانه ی راه خواسته یا ناخواته به زیر عصای پیرمرد بی نوایی زده و او را روی زمین سرنگون کرده است! آن پسرک کسی نیست جز خودم!
بلی! من همانم که در کسری از ثانیه توانستم به سوسک کافکا تبدیل شوم (مثالی بود که یکی از رفقایم زد و کاملا کوباند به هدف!). من دقیقا کل جامعه را به آهنگ توی گوشم فروختم و حاضر شدم برای اینکه تاخیر در دفتر حضور غیاب لحاظ نشود، پیرمرد بدبختی که اوهم ساعت هفت صبح به مترو آمده تا از میان ولوله ی شهر نانی در بیاورد را زیر گرفتم و حتی نفهمیدم! در حقیقت کشیده ام زیر عصایش و او هم سرنگون شده.
اگر چند خط بالا تر نقطه ی شروع داستان را گفتم، به قول مندنی پور، الان «آن ماجرا» را گفتم. و این داستان در کل به دو دقیقه هم نرسید و شاید وحشتناک ترین داستان کوتاه زندگی من بود. داستانی که تقریبا دو ماه پیش اتفاق افتاد و من به تازگی جسارت اعترافش را پیدا کرده ام و هنوز هم پس لرزه های یادآوری این ماجرا تک تک مهره های گردنم را سفت می کند ... ولی این داستان را تعریف کردم تا پرده از ماجرایی بردارم که بسیار وحشتناک تر از این است که وصف شود.
پروسه ی سوسک شدن، الزاما از "رفتن به سر کار"حادث نمی شود. اگر ما ملال روزمرگی را در رفتن به سر کار می پنداریم، صرفا از این جهت است که انگیزه ی کار برایمان فقط انگیزه ای مالی است. هیچکداممان دقیقا لزومی نمی بینیم تا در کارمان انگیزه داشته باشیم (جز دانشجوهای سال اولی که عشق بزرگ شدن دارند) مقصود من از این جمله ها دقیقا "از خود بیگانگی" است. (حالا می بینم که عده ای می خواهند بگویند که پس بیاییم کار را دوست داشته باشیم، منم می گویم چشم!!!!)
سوسک ها حتی در دانشگاه هم وجود دارند ( من خودم در کلاسی درس می خواندم که 30 تا سوسک همزمان من وجود داشتند) سوسک بودن الزاما مساله ای دور از ذهن نیست و یادم می آید که در جایی خوانده ام که سوسک ها حتی از رگ گردن نیز به ما نزدیک ترند.
من حتی گاه می بینم هنرمندانی را که سوسک شده اند، فیلسوفانی را که بازهم سوسک شده اند و جوانانی که همیشه سوسک بوده اند و حتی انقلابی هایی که سوسک شده اند (پیش خودمان باشد، یکی از همین سوسکها دائم می رود سر آرشیو موسیقی و فیلم های من و بی اجازه فضولی می کند و سوسک دیگری را می شناسم که بدبخت آدم حسابی بود دوره ای، و امروز یک سوسک تمام عیار است که تمام زندگی اش شده خور و خواب و پشم و شهوت)

پی نوشت : ارتباط تصویر و متن فقط برای افرادی معدود قابل فهم می باشد و تصویر ارتباطی با سوسک ندارد.