سلام،
حقیقت این
است که با این همه فاصلهای که از هم داریم حال و احوالپرسی فایدهای هم ندارد.
مهم این است که به موقعش (که معمولا هم هر موقعی هست) به یادت هستم.
بیمقدمه اول
یک سول میپرسم. سوالی که چند وقتیست ذهن خودم را مشغول کرده: واقعا چه موقعی تنهاییم؟
دوم یک
خاطره تعریف میکنم، خاطرهای که چندوقتیست با تعجب به یادش میافتم: یادم نمیآید
چند سال پیش، اوائلی که موبایل آمده بود که نه، اوائلی که موبایل به دست من رسیده
بود (خودش میشود اواخری که موبایل داشت میآمد، زمانی که دیگر حتی روی فیش بانکی
هم شماره همراه را باید نوشت. زمانی که سیم کارت را یکی بخر، دوتا ببر توی پاچهی
همه کردند، یکی هم به پاچهی من رفت) وسیلهای به زندگیام اضافه شد؛ تلفن همراه.
میشد ببریش توی اتاق، میشد ببریش زیر لحاف و با نور آبیش سایههای زیر پتو را
ببینی، میشد در سکوت تمام، بدون جلب نظر کسی، اساماس بدهی و بگیری. میشد ساعت
دوی نصفه شب تلفنی با کسی حرف بزنی، بدون آنکه کس دیگری متوجه شود، خلاصه وسیلهای
خصوصی و همراه بود برای منی که نه چندان خصوصیاتی داشتم (و نه دارم) و نه همراهی
آنچنانی. یکی از تفریحاتم در زمانهای تنهایی، تماس با قسمت خدمات مشترکان بود.
زمانی که از «خودم» خسته میشدم، به شمارهی خدمات مشترکان زنگ میزدم، صدای ظبط
شدهی زنی پشت گوشی میگفت: برای تغییر طرح تعرفهی خود عدد هفت را شمارهگیری
کنید. برای اطلاع از مانده اعتبار خود عدد یک را شمارهگیری کنید. برای ... مانده
حساب شما در تاریخ فلان و ساعت بهمان؛ چندهزارو چند صدو چند ریال است. برای بازگشت
به منوی اصلی، عدد یک را شمارهگیری نمایید و در صورت خروج میتوانید کلید مربع را
فشار دهید. ...
آن زمان به
گمانم بیست و دو یا سه ساله بودم. سرگردان بین دوشهر و آدمهایی که واقعا نمیشناختم.
یک سری عکس و وبلاگ بودند توی مانیتور. جای ثابتی نداشتم، تا دوست ثابتی داشته
باشم. الان یاد اون روزها میافتم از خودم شرمنده میشوم ولی بهطورکل شرمندگیهایم
همانطور برای هیچ کس دیگری اهمیت ندارد، برای خودمم هم بیاهمیت شده. بهترین دوستهایم
یکسری خارجی بودند در فلیکر، که با زبان دست و پا شکستهای زیر عکسهای هم کامنت
میگذاشتیم. در غیر اینصورت خودم بودم که با خودم همصحبت بودم. انگار همیشه باید
با کسی حرف میزدم. خب دوباره این سوال را از خودم میپرسم، چه موقع تنها بودهام؟
... هیچوقت.
همین حالا هم که از خودم بپرسم، چه موقع تنها
هستم، نمیتوانم جواب درستی پیدا کنم، پس همه آن عوالمی که روی سقف اتاق، توی
پنجرهی مترو، سر پنجهی پاها در خیابان، موقع کار روی کاغذ و مانیتور، ته قابلمه
و تابه، روی تختهی خردکن لای گوجه و پیاز و سیبزمینی و ... جلوی چشمم میآید را
چه کسی میبیند؟ حرفهایی که در طول روز در سرم ول میچرخد را چه کسی میشنود؟
خوابهایم را چه کسی میبیند؟ چطور از این بیگانگی(؟!) میتوانم خلاص شوم؟ چه وقتی «تنها»
میشوم؟
حقیقتا به
جز یک دورهی کوتاه شش ماهه دست نداده تا بحال تنها زندگی کنم. در درجهی اولش
زندگی تنهایی نیازمند شرایط مالی بهتریست که هیچگاه دست نداده به آن درجه از سطح
اقتصادی برسم. در درجهی دوم زندگی تنهایی هنوز برایم اولویت آنچنانی ندارد، همان
برمیگردد به دلیل اول و توجیهات اقتصادی. کار کمتر برای گذراندن زندگی هنوز برایم
ارزشی بیشتر از تنهایی دارد.
از طرفی یکبار دیگر به اطرافیانم نگاه میکنم.
به جز همخانههایم، اطرافیانم هنوز هم عدهای عکس هستند از توی مانیتورهایمان برای
هم دست و پا تکان میدهیم. تقریبا هیچکداممان هم جای ثابتی نداریم تا دوستان
ثابتی برای هم باشیم. شاید هر از چندگاهی واقعا هم را هم ببینیم. ولی حتی در
دیدارهایمان هم ثباتی نداریم.
زندگی در
خانهی جمعی هم مبرا از این ماجرا نیست. هر چه قدر هم رفقای خوبی برای هم باشیم،
هرچه قدرهم که زندگیمان باهم گره خورده باشد، بازهم لحظاتی هست که کاملا ساکت هر
کدام سرمان به کار خودمان است، حتی شده میبینی همه سر به مانیتور خود داریم، به
جای مکالمهی واقعی، با عکسهای هم در حال مکالمهایم. یا شاید هم هرکدام یک گوشه
نشستهایم و به مسائل و مشکلات «مربوط» به خودمان فکر میکنیم. نه که الزاما
مربوطاتمان -از سر ارزش افزودهای خودخواهانه و یا هر مسالهی زاید دیگر- به «دیگری»
ربطی نداشته باشند، بلکه آنقدر مربوطیات سخیف و بیارزشی هستند که فکر نمیکنیم
برای دیگری جذابیتی داشته باشد. به این موقعیت در اصطلاح عموم میگویند تنهایی.
اجازه بده
یک خاطرهی دیگرهم تعریف کنم. خاطرهی محوی از دوران بچگی، زمانی که از رادیو
نمایش گوش میکردم. هفت یا هشت ساله بوم. رادیو داشت نمایشی را پخش میکرد که
داستانش اصلا یادم نیست. در جایی از نمایش صدای هق هق نالهی مردی از پس زمینه میآمد،
یک مرد دیگر از یک مرد دیگرتر پرسید: آن مرد کیست؟ چکار میکند؟ دومی جواب داد
فلان کس است، دارد در تنهایی خودش با خدایش راز و نیاز میکند.
از همانجا
کلمهی «تنهاییِ خودش» برایم سوال شد و مدتها درگیرش بودم. تنهایی مگر میشود مال
دیگری هم باشد؟ مگر میشود آدم در «تنهاییِ دیگرش» باشد؟ حالا بعد از گذشت بیست
سال از آن موقع یک سوال دیگر هم برایم مطرح شده. تنهایی خود آدم کجاست؟ ما کِی
تنها هستیم؟ اگر فرض کنیم که تنها نیستیم، پس چرا همچنان به ملالی که از خودمان
داریم میگوییم تنهایی؟ به نظرم نمیرسد که حتی در خودارضایی هم تنها باشیم. مگر
نه اینکه بدنی دارد بدنمان را لمس میکند یا اینکه خودمان در حال لمس بدنی هستیم؟
چرا اینجا به این تفکیک نباید قائل باشیم؟
به نظر میرسد
ما دقیقا زمانی تنها میشویم که از شر آن یکیمان خلاص شویم (حقیقتا نمیدانم حالا
کدام یکیمان از شر کدام یکیمان باید خلاص شود) به یقین روزی هم این اتفاق میافتد.
یا نفرت یا اتفاق ما را از خودمان خلاص میکند. یا نه؛ راه دیگرش یک زندگی دسته
جمعیست تا تنهایی شقهمان نکند. احتمالا زندگی دسته جمعی جز بر مبنای غریزه نمیتواند
شکل بگیرد. چون بعد از گذشت اینهمه سال، هنوز تنها مسئلهی مشترک بین گونهی
منحرفی از حیوان بهنام آدمیزاد، چیزی جز غریزه نیست. به گمانم این تنها راهیست
که ریشهای از مالکیت خصوصی خلاصمان میکند. زمانی که دیگر حتی مالکیت بر تنهاییمان،
مالکیتی جمعی باشد، احتمالا آنزمان دیگر خودی هم نداریم تا ناظر بر خودمان باشد،
تا از خودمان متنفر باشیم وفیالواقع تنهای تنها میشویم! نوعی روند بیخود شدن (
به نظر میرسد که همین حالا هم در حال طی آنیم، نه؟) و یا به عبارتی نوعی روند
خلاصی از خودمان.
ببخشید اگر
سرت را درد آوردم و روده درازی کردم. تمام این چیزهای بالا را در تنهاییام(؟!) با
خودم گفتم (حالا بگیر با صدایی یواشتر از تایپ کردن) برای تو هم نوشتم. دلیلش
شاید لحظهای بود که به تنهایی ایمان آوردم و خواستم تنهاییام را با تو هم قسمت
کنم.
دوستت دارم
بابک
پینوشت:
عکس را از فیلم sheltering sky برداشتم. این سکانسش را خیلی
دوست داشتم. البته دیالوگش باگ اساسی دارد. احتمالا نویسنده برای سرایت دهنده
(ساری) و سرایت گیرنده (احتمالا مسرور) مابهازایی بهتر از «فروشنده» و «خریدار» پیدا
نکرده.