۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

کابوس‌های ماهِ آبی



1- تیراندازی فجیعی بود، همه‌جا خون پاشیده ‌بود. جنازه‌های زیادی روی زمین ولو بودند، از آن همه موجود زنده‌ی قبلی، من مانده بودم، یک بچه که داشت تلویزیون می‌دید و عده‌ای که داشتند به ما تیراندازی می‌کردند. صدای تیرها کاملا شبیه صدای تیر بود: نه شبیه صدای تیرهایی که توی فیلم‌ها میشنویم، صدایی مهیب ولی با مغزی تو خالی ... انگار در مرکز صدا هیچ چیزی نبود.
داخل یک خانه بودیم، شبیه یک آپارتمان، من تمام این ماجرا را انگار از توی دوربینی می‌دیدم که انگار روی کنج سقفی چسبیده بود، تصویری شبیه فیلم دوربین‌های مداربسته (یا امنیتی). پشت کاناپه‌ای پناه گرفته بودم و بی‌هدف به سمت افراد مسلح شلیک می‌کردم، پشت سر من بچه (پنج سال، شایدهم شش سال) پای تلویزیون کنار دو جنازه‌ی دیگر نشسته بود و داشت با تمام دقتی که می‌توانست داشته باشد، تلویزیون می‌دید. تلویزیون داشت با آرامشی تمام تصاویر زیر آب نشان می‌داد... حرکات نرم ماهی‌ها، عروس دریایی‌ها، تلالوی نور روی بدن دلفین‌ها، حرکات نرم گیاهای سبز کف دریا... پسربچه نشسته بود، دو زانو نشسته بود و با هیجان میخکوب تلویزیون شده بود. انگار می‌خواست اوضاع آرام بگیرد تا بدود برود دستشویی و دوباره سریع بیاید بشیند پای تلویزیون.
فشنگ‌های من تمام شده بود، کنار جنازه‌ای که کنار پسربچه افتاده بود، یک کلت روی زمین بود. دودل بودم، برای اولین بار می‌خواستم تلویزیون ببیند. نمی‌خواستم حواسش پرت شود. باید تلویزیون می‌دید! ولی تیراندازی بی‌امان بود. صدای تیر پشت صدای تیر، نور فشنگ بعد از نور فشنگ. بالاخره برگشتم و صدایش کردم (اسمش را یادم نمی‌آید، چیزی شبیه علی یا یک اسم عام پسرانه‌ی دیگر)، برنگشت، باز صدایش کردم، بازهم برنگشت. ترسیدم! گفتم نکند کَر شده باشد، اصلا شاید از اولش کَر بوده، اصلا این بچه از کجا آمده، من اینوسط تیراندازی از کجا آمدم؟ اینجا کجاست؟ ...
از توی جیبم، فندکم را در آوردم و پرت کردم به سمتش، حواسم بود فنک به خودش نخورد، بیافتد جلویش تا با چشمش ببیند و برای پیدا کردن مبداء فندک برگردد. پسربچه برگشت، با اشاره بهش نشان دادم اسلحه را پرت کند به سمتم، تیراندازی آرام شده بود. آنها هم پشت میز ناهارخوری و صندلی‌ها و پشت ستونی که ته هال بود پناه گرفته بودند. کف سرامیک سفید خانه را گَندِ خون و ردپای کفش‌های خاکی لجن‌مال کرده بود. بچه برگشت، نمی‌دانم اشاره‌ی من را نگرفت یا از من هم ترسید، تفنگ را برداشت و دو گلوله به سمتم شلیک کرد! اولی از کنار گوش راستم سوت کشید، دومی محکم به بازوی راستم خورد. به نظرم حتی درد گلوله ‌هم واقعی بود، واقعی تر از آنچه تا بحال در فیلم‌ها دیده بودم. واقعا تیر خوردم! ... تیر اندازی دوباره شروع شد، پریدم بچه را با زوری که هیچ‌وقت نداشتم، مثل یک ساک ورزشی سبک بغلم گرفتم و از در خانه که نزدیکمان بود فرار کردیم...
طبقه‌ی بالا بودیم، من و پسر بچه؛ که حالا نه من زخمی بودم و نه اثری از تیراندازی چند لحظه قبل بود. هر دو لباس تمیز پوشیده بودیم (تی شرت و شلوارک زرد و قرمز و سبز و آبی)، طاقباز روی فرش تمیز خانه دراز کشیده بودیم، پاهایمان را به دیوار جلویمان تکیه داده بودیم و داشتیم در سکوت تمام و در آرامش کامل، زیر باد کولر و بوی رطوبت پوشال، عکسهای یک مجله را می‌دیدیم.
احساس کردم کسی از پله‌ها بالا می‌آمد، انگار از قبل می‌شناختمش کسی بود شبیه کِسلر توی سریال ارتش سری. با همان عینک دور طلایی.  صدای پایش با طمانینه و آرام آرام بود. رسید پشت در و در زد. بچه را توی بغلم گرفتم (یادم نمی‌آید حتی بچه چه شکلی بود) ... می‌خواست برود در را باز کند، بدون صدا تقلا می‌کرد، من نمی‌گذاشتم. محکم توی بغلم نگه‌ش داشته بودم. از زیر در یک نقاشی بچه‌گانه خزید آمد تو ... نقاشی بچه‌گانه بود ولی خطوط ضمخت و خشنی داشت. بچه یکدفعه کوچکتر شد، از لای دستم در آمد و رفت سمت در... از یک ساله بیشتر بود ولی چهاردست‌و‌پا راه می‌رفت. تا آمدم به خودم بجنبم، در باز شده بود.
کسی شبیه کسلر با همان عینک طلایی پشت در ایستاده بود، با کت و شلوار خیلی رسمی. کاملا شبیه یک قاتل حرفه‌ای با دست‌کش‌های چرمی. من سنگ شده بودم روی زمین، هیچ توانایی نداشتم که از روی زمین بلند شوم، همانطور دراز کشیده، پایم را انداختم پشت کون بچه و از جلوی در کشیدمش کنار، بچه یکدفعه به یک جوجه تبدیل شد. تر و فرز شروع کرد روی زمین دویدن، دو سه بار به در و دیوار خورد و آخر سر از لای پای مرد کت شلواری دوید رفت توی راهرو ...
مرد کت‌شلواری آمد به سمتم، کنارم دراز کشید مثل من طاقباز، خواستم مانعش بشوم ولی وزنش نشان داد که او هم مثل من سنگین شده‌است. کنارم دراز کشید، دستش را انداخت دور گردن من، زور زدن فایده‌ای نداشت، بازویش را بیشتر دور گردنم حلقه کرد. یکدفعه یک صدای تق توی مغزم پیچید، از نوک پا تا پشت گردنم انگار به یکباره کش آمد و یکدفعه از سرم جدا شد. این‌را فهمیدم که گردنم شکسته. تمام وزنم در سرم جمع شده بود. همه جا سیاه شد ...
از خواب پریدم!
2- واقعا شرم آور است که کابوس قبلی همین امشب را گشادی کردم و ننوشتم تا از یادم رفت، فقط تصاویر محوی از ماه آبی و میدان انقلاب در ذهنم مانده، جمعیت از تمام کسانی ‌که در طول زندگی‌ام احساس کرده‌ام در دلشان به من خندیده‌اند، همگی زیر نور آبی ماه کامل و نور طلایی چراغ‌های شهر با لباس مهمانی آمده بودند تا من لخت را ببینند که توی قفس بودم. نصف شب بود ولی میدان انقلاب پر از جمعیت بود. پر از جمعیتی آشنا (منجمله همین فلافلی سر کوچه که کلی هم ادعای رفاقتش می‌شود) و پلیس.... مابقی محو در ذهنم مانده.
واقعا شرم‌آورتر اینکه شب‌هایی که ماه کامل (یا شبیه ماه کامل است) من یک‌بند کابوس می‌بینم*. دفعات محدودی از این کابوس‌ها همیشه در ذهنم مانده. یک‌بارش میم دو تا شده بود، یکی آشفته و ژولیده و مجنون با یک ربدوشامبر سفید و آن‌یکی میم مرتب و معقول و اتوکشیده با لباس رسمی بیرون. میم مجنون می‌خواست خودش را از پنجره بیاندازد پایین، من و میم معقول در حال نجاتش بودیم. هرچند هنوز شک دارم که میم مجنون واقعا قصد داشت خودش را به پایین بیاندازد ولی در موقعیتی نامتعادل روی لبه‌ی بیرونی پنجره ایستاده بود.... به هر حال دیگر برایم عادی شده تا در شب‌هایی که ماه کامل (یا شبیه کامل) است، که علیرغم احساس خواب‌آلودگی از خوابیدن طفره بروم.
3- به قول دوستی ملال زده از اجبارات زندگی: «آدم در بیداری هزار کار دارد و در خواب فقط یک کار دارد» من کمی این جمله را دستکاری می‌کنم: در بیداری با هزاران عاملی سر و کار دارم که عمده‌اش از حوزه‌ی اختیاراتم خارج است، در خواب با یک عامل سر و کار دارم که دقیقا در حوزه‌ی اختیارات من است. ولی همیشه در کابوس‌های مغلوب همین من می‌شوم. تصاویری که زاده‌ی ذهن من هستند، به من حمله‌ور می‌شوند. و این مساله خیلی وحشتناک‌تر از حمله‌هایی‌ست که در بیداری تحمل می‌کنم. ذهن من برایم هیولا می‌سازد و من با نخوابیدن شاید در ظاهر از کابوس فرار می‌کنم ولی حقیقت اینجاست که من از چیزی جز خودم فرار نمی‌کنم. خودی که بی‌اختیار خودم می‌تواند مرا از زندگی ساقط کند و یا لااقل با صراحت تمام وانمود کند که قصد نابودی من را دارد. همیشه وقتی اینجای ماجرا می‌رسم خنده‌ام می‌گیرد... و باز هم از خودم می‌پرسم چه کسی در درون من برعلیه من‌ست؟



توضیح*: راجع به لوناسی (ماه‌زدگی) فقط همینقدر اطلاع دارم. یک بار شده تا بحال کابوس (که نه، خوابِ جغد شدن) دیده‌ام، از خواب پریده‌ام و دیده‌ام که ماه کامل است و بعد دوباره از خواب پریده ام و دیده‌ام که اصلا آسمان ماه‌ای ندارد. همین یک‌بارش هم کافی بوده تا در همزمانی قرص کامل ماه و کابوس‌هایم خیلی هم مطمئن نباشم ولی باز خاطراتی از همین قبیل شبهای ماه کامل در دوره‌های قبلی زندگی‌ام دارم. 

راجع به عنوان: ماه کامل درست بالای سر (و نه در افق) البته رنگش آبیست... با دقت بیشتر و در شرایط بهتر دقت کنید: ماه کاملا آبی‌ست ولی ماه‌ِ آبی یک معنای دیگر هم دارد.

درباره تصویر: از من نیست و قطعا تزیینیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر