۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

مانیفست بنکسی



به هر حال زمانی فرا می رسد که مجبور باشید راهی برای خروج از وضعیت فعلی برگزینید، اولین قدم یک کلمه است که از دهنتان خارج می شود، همه می گویید " خب !!! " . بسیار خوب حالا موقع تکان است، یک تکان اساسی که از تمیز کردن اتاق شروع می شود، بعد از آن نوبت مرتب کردن برنامه هاست، تعدادی فایل را از این فولدر به آن فولدر حواله می کنید، تا اینکه به یک فایل می بینید که زمانی می خواستید پستش کنید به بلاگتان و هنوز روی دسکتاب معطل مانده ! ء

 مانیفستی است که روی سایت بنکسی قرار دارد، ترجمه اش مربوط به اِن هزار سال پیش است  و البته نیازی نمی بینم تا این را بخوانید چون در سایتش به انگلیسی نوشته شده و فکر نکنم کسی در دنیا باشد که انگلیسی کمتر از من بلد باشد! فقط پستش می کنم چون قبلا قصد کرده بودم که پستش کنم

 

***

 

 

پاره ای از خاطرات سرهنگ دوم "مروین ویلت گونین" که در میان اولین سربازانی بود که "برگن بسلن" را در سال 1945 آزاد کردند

اردوگاه

هرچه از وحشت اردوگاهی که من و افرادم به مدت یک ماه در آن سپری کردیم، بگویم باز هم کافی نیست. بیابان خشک و خشن و درندشت، همچون صحرای محشر. افراد در جای جای آن ولو بودند، یا جمعی در هم می لولیدند ،یا تک و توک همانطور که از پا در آمده بودند روی زمین ولو شده بودند. در کوتاهترین زمان ممکن ، مردان، زنان  و کودکان روی سرت آوار می شدند و مانع کمک رسانی به یکدیگر می شدند. شرایط به گونه ای نبود که راجع به تک تک افراد فکر کرد. همه می دانستند هفته ها بود که روزانه پانصد نفر تلف می شدند و این روی تمامی کار های ما ولو جزئی تاثیر داشت. مناظری که دیدنش اصلا ساده نبود، کودکانی که از دیفتری دچار خفگی می شدند در حالی که می دانستید چاره اش یک برش در نای توسط پرستار است. زنانی که در استفراغ خود غرق می شدند، چون توانایی نداشتند دَمر برگردند. مردانی که کرم ها را چنگ می زدند و با ولع می خوردند. توده های انسانی، لخت و کریه از زنانی که توان ایستادن روی پای خود نداشتند تا غذایی که ما در اختیارشان می دادیم روی آتش بپزند. مرد و زن در فضای آزاد چمباتمه می زدند و شکم خود را خالی می کردند و ماحصل چیزی نبود جز اسهال خونی. زنی را دیدم که لخت و عور با یک قالب صابون زیر شیر تانکری تن خود را می شست که باقیمانده ی اجساد کودکان در آب آن شناور بود.  این اندکی بعد از رسیدن صلیب سرخ انگلیسی بود، البته ممکن است با محموله ی حجیم ماتیک ها مربوط نباشد! صدها و هزاران وسیله ی دیگر حیاتی بودند که ما آن ها را مطالبه می کردیم، به شدت مایل بودیم بدانیم چه کسی تقاضای این همه ماتیک کرده بود، این فقط می توانست حاصل یک نبوغ ، استعداد خالص محض باشد. من باور دارم که هیچ چیز جز ماتیک به درد آن پناهنده ها نمی خورد، زنان بدون لباس خواب روی تختهایی بدون ملافه ولو می شدند، در حالیکه لبانشان قرمز بود. آن ها سرگردان و بی پناه جز با یک پتو که بر دوششان در شهر مشاهده می شدند، در حالیکه لبانی قرمز داشتند. من زنی مرده را دیدم که بر تخت غسالخانه دراز شده بود، در حالیکه تکه ای ماتیک در چنگ داشت. سر انجام  احساس شخصیت به آن ها بازگردانده شده بود ، شخصیتی فراتر از یک شماره ای که بر بازویشان حک شده بود. سرانجام جذابیتی در ظاهر خود یافته بودند. ماتیک انسانیت آن ها را به ایشان باز گردانده بود  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر