۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

دست دادن با رییس پلیس شهر در سال 1385


همیشه یک سری عادت هایی هستند که دقیقا نمیدانم از کجا کسب شده اند. منظورم دقیقا این نیست که نمیدانم از کجا یاد گرفته ام و یا اینکه کی شروع شده ، حتی روزِ تصمیم به شروع این عادت را دقیقا به یاد می آورم. روزی بود از روزهای سال 1373 و بنا به دلایلی که به یاد ندارم، پدرم مرا در مدرسه ی جدیدی ثبت نام کرده بود که چندان با مدرسه ی قبلی تناسخ نداشت
دانش آموزان دبستان رشد لباس های فرمی داشتند که شبیه کت شلوار بود ولی کت کتانی ِآن به پیرهن چسبیده بود و نیز برعکس دانش آموزان دبستان امین عادت نداشتند هنگام زنگ تفریح به بازی بپردازند. اغلب بچه های مدرسه ی رشد در هنگام زنگ تفریح به آرامی در حیاط بسیار بزرگ مدرسه قدم می زدند و خوراکی می خوردند و راجع به روزه های سال گذشته ی خود بحث می کردند و تنها وجه تمایز ما دانش آموزان پنجم دبستان با دانش آموزان سال های پایین تر، این بود که ما بیشتر راجع به مدرسه ی راهنمایی رفتن بحث می کردیم
در روز اول ورود به مدرسه ی جدید، ناظم مدرسه مرا به جلوی صف صبحگاهی برد و از من خواست تا خود را برای همه ی مدرسه معرفی کنم و من نیز نام خود را به "به نام خدا" انضمام کردم و پای میکروفون بی سیم ناظم مدرسه گفتم؛ صف ها حرکت کردند، به داخل کلاس ها رفتند و من به همراه آقای محسنی به سمت کلاسم رفتم. آقای محسنی جایی را برای من در نظر گرفت و مرا در کنار دانش آموز مودب و محترمی نشاند
زنگ تفریح اول به داخل حیاط رفتم و تلاش می کردم که روی مرز سایه، به صورت گردو شکستن حرکت کنم. در میان راه به چند هم کلاسی ام برخورد کردم که به من زل زده بودند. من به هیچ عنوان حاظر نبودم از روی مرز سایه کنار بروم و آنها نیز اصلا درک نمیکردند که من در حال انجام کاری هستم که می خواهم. منظورم این است که درکشان از کف حیاط مدرسه به "آسفالت" و "خطهای مشخص کننده ی صف های صبح گاه" محدود می شد
قطعا اگر در مدرسه ی "امین" بودم، راجع به این کار من صحبت می شد ولی در مدرسه ی "رشد" آن دو همکلاسی در لحظه ی برخورد مسیر من با مکان ایستادنشان، با من دست داند و خودشان را معرفی کردند
* * *
سال 1382 دانشجو شده بودم. در آن سال ها ارتباطات جنسی دو نفره هنوز مد نشده بود و رفاقت های دست جمعی هنوز جزیی از زندگی روزمره حساب می شد، هنوز گروه رِدیوهد آن چنان روی بورس نبود و در کاشان کسی مریلین منسون را نمی شناخت. سیگار وینستون قرمز پانصد تومان و سیگار 57 صد و هشتاد تومان بود. هنوز بستنی دایتی وجود نداشت، شلوار های جین از جنس کلفت بودند، در گالری ها آثار بدردبخور پیدا می شدند و اوتوبوس های تهران اکثرا آکاردئونی بودند.
هنگامی که برای تعطیلات تابستانی سال 1383 به تهران آمدم، دو بار توسط پلیس تفتیش شدم، یک بار در پاساژ بوستان واقع در میدان پونک و بار دیگر در ترمینال آزادی. البته سابقه ی تفتیش و بازداشتهایم به قبل از این دوره برمیگشت. ولی تفاوتی که این دو بار با دفعات قبلی و بعدی داشت، این بود که من در آن موقع واقعا در حال انجام عملیات مجرمانه بودم
* * *
تعطیلات تابستانی سال 1385 با کار در فرهنگسرای بهمن می گذشت. سر و کله زدن با بچه های نازی آباد و جوادیه، اراذل و اوباش پارک بعثت و دختر های وسواسی سه راه افسریه جزء لاینفک این کار بود.
در این تابستان، آقای شهردار که سابق بر این رییس پلیس شهر بود برای سرکشی با حدود پنج محافظ و تعداد زیادی معاون، وارد فرهنگسرا شد. بر روی دیوار سینماتراس فرهنگسرای بهمن نوعی نقاشی ضعیف از چارلی چاپلین بود. شهردار آمد و گفت این را پاکش کنید! نماد غربزدگی است! در عوض اینجا سینماتراس پرستویی راه می اندازیم. گویا پرویز پرستویی بچه ی نازی آباد بوده
رفتم جلو اعتراض کنم. دست دادم و خود را معرفی کردم ... ء

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر