۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

خمیر حافظه


بیدار شدم و رفتم سراغ حمام. روبروی آینه ایستادم و مدتها طول کشید تا یادم بیاید که دقیقا چه کار داشتم. احتمالا باید مسواک می زدم، اما مساله ی مهم این بود که مسواک من چه شکلی است؟   این را از مادرم می پرسم. او به من یاد آوری می کند که ظاهرا حافظه ام دچار ایرادات خاصی شده و قرار نیست به این زودی توانایی هایش را بازیابد . درست مثل عضله ای که مدتی از کار می افتد و برای تجدید قوا باید با نرمش های سبک شروع به کار کند و ظاهرا باز یابی نشانه های مسواک از میان حافظه ام جزء تمرینات سخت است که تنها انتها ی دوره ی باز یابیِ قدرتِ اولیه ی حافظه مورد توجه قرار می گیرد و بهتر است بیشتر از اینکه سعی در یادآوری مسواکم داشته باشم قیافه ی خودم را در آیینه ببینم و سعی کنم آن را به حافظه ام بسپارم. این عمل صرفا یک مولتی فعالیت مسلسل است. یعنی ابتدا قیافه ام را در آیینه میبینم و بعد چشم هایم را می بندم و سپس قیافه ام را به یاد می آورم ، در انتها چشم ها را باز می کنم و تصوير ذهنی را با آیینه تطبیق می دهم. در این میان مساله ی قابل توجه زخمی بود که روی پیشانی ام دیده می شد و توجه ام را جلب میکرد ولی برای اینکه فعالیتی موازی "حافظه سپاری قیافه" در ذهنم ایجاد نشود از تعمق بر محتوای معنوی زخم گذشتم

  به هر حال باید می رفتم مسواک می خریدم ولی یک مساله مانع از این کار میشد  یکی از معدود اتفاقات ثابت روز مره ی من، مسواک زدن در هنگام صبح است . این یک عادت روزمره است درست مثل یک لیوان چایی که بعدش خورده می شود. به عبارتی اگر مسواک نمی زدم، روزم شروع نمی شد در نتیجه نمی توانستم به در مغازه بروم و یک مسواک بخرم. این را به مادرم گفتم . او در جواب به من گفت که کاملا موجود شکم سیری هستم و حاضر نیستم به خودم سختی بدهم و قبل از این که روزم شروع شود بروم و مسواک بخرم. من هم حوصله نداشتم که برای او عبارت های منطقی قطار کنم تا به  او بفهمانم که این یک مساله ی کاملا منطقی و خِرد محورانه است و ارتباطی با ماتحت فراخ من ندارد

 با تمام مشقتی که یک تصمیم غیر منطقی دارد رفتم و از مغازه مسواک خریدم . در بین راه داشتم با خودم فکر می کردم که بهتر است بعد از خریدن مسواک ، فعالیت های روزمره ی خودم را ادامه دهم  و مرحله ی مسواک را حذف کنم، این طوری وقت کمتری را از دست می دهم تا اینکه الان بروم جلوی آیینه بایستم و مسواک بزنم و روز را از اول شروع کنم. در این صورت شاید روزم ناقص باشد ولی در بازبینی نهایی شبانه می توانم فکر کنم که حالا یک روز ناقص در زندگی آدم چندان هم ناخوشایند نیست .بعد از خرید مسواک به بانک رفتم تا صورت حساب ها را بپردازم. هرچند یادم نمی آمد که صورت حساب ها را برای چه پرداخت می کنم ولی مصمم بودم که پرداخت کنم تا بعد با خیال راحت به زخمم فکر کنم

کارمند بانک دختر خوش برُرویی بود(راستش الان که این را می گویم اصلا صورت او به یادم نمی آید چون نمی خواستم مرا در حال تمرین "حافظه سپاری قیافه" اش ببیند ولی مطمئنم که دختر خوشگلی بود) ولی اخلاقش سرد بود . سعی کردم تصور کنم که وقتی یک چیزی را به او تبریک بگویند (قطعا من نمیگویم بلکه صمیمی ترین دوستانش بگویند) چه شکلی می شود ولی امکان نداشت، چون "تصور" به یک حافظه ی خوب احتیاج دارد . ازش پرسیدم که آیا تا بحال شده یادش برود که مسواکش چه شکلی است؟ با بی تفاوتی حدس زد که احتمالا حافظه ام را از دست دادم و ولی نباید نگران باشم. من هم در جواب گفتم که نگران نیستم، گفتم شاید برایتان جالب باشد. نگاهی بی تفاوت کرد و احتمالا پیش خود فرض کرده که پسرک بیچاره احتیاج به جلب توجه دارد من هم برای اینکه به او نشان بدهم که واقعا اینچنین اتفاقات می افتد، به او گفتم که شرط می بندم روی پیشانی ام زخم شده ، نگاهی مبهم کرد و من در توجیه جمله ی آخرم گفتم که مهم این است که به یاد ندارم زخمم از کجا بوده . کارمند بانک هم در جواب به من یاد آوری کرد که مهم زخمی است که وجود دارد و نه چیزی بیشتر

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر